#


قصه یک روز به یاد ماندنی

قصه یک روز به یاد ماندنی
25 فوریه 2017 بدون نظر 933 بازدید

قصه یک روز به یاد ماندنی

No votes yet.
Please wait...

یک روز به یاد ماندنی

محمد آماده شد کیف اسباب بازی هایش را برداشت و منتظر پدربزرگ که قول داده بود امروز تمام وقتش را با او بگذراند ایستاد ماشین وارد کوچه شد محمد باشادی فریاد زد:سلام! پدربزرگ  با مهربانی پیاده شد او را در آغوش گرفت و گفت:سلام پسرم چطوری مرد جوان؟محمد با غرور و شیطنت در حالی که سوار ماشین می شد گفت:خوبم فکر کردم یادتون رفته بیایید پدر بزرگ لبخندی زد و گفت هرگز یادم نمی رفت پسرم اول کجا برویم؟محمد خنده ی بلندی کرد و گفت:شهر بازی.پدر بزرگ گفت:محکم بشین پیش به سوی شهر بازی.

آن روز به محمد خیلی خوش گذشت.یک روز کامل را با پدر بزرگ گذراند.به پارک حیوانات رفتند و کلی بازی کردند رستوران رفتند در شهر گردش کردند بستنی خوردند و پدر بزرگ برایش کلی هدیه خرید و او از این که امروز را با پدر بزرگ بوده است خیلی خوشحال بود.با زبان شیرین کودکانه تشکرکرد.

آن قدر به آنها خوش گذشت که متوجه نشدند شب شده و باید به خانه برگردند.در بازگشت محمد به برنامه ی شب بخیرکوچولو که از رادیو ماشین پخش می شد گوش می داد.و آن شعر را با رادیو می خواند:گنجشک لالا… سنجاب لالا… آمد دوباره مهتاب لالا… صدای محمد کم کم پایین آمد و پدربزرگ همچنان زیر لب زمزمه می کرد:گنجشک لالا سنجاب لالا… به خانه رسیدند.

پدربزرگ به محمد که هدیه اش را محکم در دستانش گرفته و خوابش برده بود نگاهی کرد آرام گونه های او را بوسید و گفت:شب بخیر کوچولو پدربزرگ از اینکه رادیو به فکر خواب بچه ها بود و سر ساعت به آنها یادآوری می کرد که وقت خواب رسیده خیلی خوشحال بود.

نام قهرمان قصه:محمد

مکان قصه:خانه  پارک

زمان قصه:روز  شب

پیام قصه:قصه های رادیو

عناصر قصه:پدربزرگ پارک ماشین رادیو

No votes yet.
Please wait...
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

پاسخی بگذارید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *