#


پدر بزرگ

پدر بزرگ
1 مارس 2017 بدون نظر 807 بازدید

پدر بزرگ

No votes yet.
Please wait...

پدر بزرگ

روز جمعه بود بعد از چند روز بارش برف هوای آفتابی بسیار لذت بخش بودمثل جمعه های قبل همه ی خانواده ی عمو احمد عمه پروین و خانواده ی آریا به خانه ی پدربزرگ آمده بودند خانه ی پدربزرگ قدیمی بود و اتاق های زیادی داشت.پدر بزرگ بچه ها را به یکی از این اتاق ها که به آن کتابخانه می گفتند برد و گفت:در این اتاق چیزهایی است که می خواهم به شما نشان بدهم.

بچه ها با کنجکاوی به او گوش می دادند پدر بزرگ درحالیکه چند کتاب که یادآور روزهای پیروزی انقلاب بود را در دست داشت پشت میز نشست و ادامه داد:چندین سال پیش زمانی که من خیلی جوان بودم و پدر و مادرتان مثل شما کوچک بودند مردم ایران که از ظلم و ستم شاه خسته شده بودند با رهبری امام خمینی به اعتراض علیه شاه برخواستند هر شب مردم بر سر پشت بام هایشان الله اکبر می گفتند و با این صدا یکدیگر را خبر می کردند این اعتراضات را انقدر ادامه دادند تا بالاخره پیروز شدند.

شاه رفت و در۱۲بهمن سال۱۳۵۷ امام خمینی در میام شادی و شور بسیار مردم وارد ایران شدند.مردم مسیر فرودگاه را با گل فرش کردند خیابان ها پر بود از جمعیتی که مشتاقانه به استقبال امام آمده بودند.امام خمینی از فرودگاه به طرف بهشت شهدای انقلاب رفتند و از آن جا برای ملت ایران سخنرانی کردند.مردم ایران با تعریف آن روز برای فرزندانشان خاطرات خود را برای آنها یاد آوری می کنند و ادامه داد:شما فرزندان این انقلاب هستید و وظیفه دارید از این انقلاب که شهدای زیادی داده است پاسداری کنید.
نام قهرمان قصه:پدر بزرگ
مکان قصه:خانه ی پدر بزرگ
زمان قصه:روز
پیام قصه:خاطرات و عکس های انقلاب
عناصر قصه:خانواده ی آریا خانواده ی عمو احمد و عمه پروین آلبوم عکس ها

No votes yet.
Please wait...
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

پاسخی بگذارید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *