#


قصه لانه ی سنجاب کوچولو

قصه لانه ی سنجاب کوچولو
22 فوریه 2017 بدون نظر 5613 بازدید

قصه لانه ی سنجاب کوچولو

No votes yet.
Please wait...

لانه ی سنجاب کوچولو

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.یک روز سنجاب مشغول بازی بود که روباه را دید.سنجاب خیلی ترسید پا به فرار گذاشت و روباه هم به دنبال او دوید.

سنـجاب به لاک پشت رسید و گفت:لاک پشت وقتی کسی بخواهد تورا بگیرد چه می کنی؟لاک پشت گفت:فوری می روم توی لاکم!سـنجاب گفت:خوش بحالت من که لاک ندارم فقط چند قدم مانده بود که روباه به سنجاب برسد سنجاب دوباره پا به فرار گذاشت.

دوید و رسید به حلزون.سنـجاب از حلزون پرسید:حلزون اگر کسی بخواهد تو را بگیرد چه می کنی؟گفت:می روم توی صدفم سـنجاب گفت:خوش بحالت من که صدف ندارم و به سرعت از پیش حلزون رفت در راه خارپشت را دید.

گفت:خارپشت!تو نه لاک داری نه صدف بگو اگر کسی بخواهد تورا بگیرد چه میکنی؟خارپشت گفت:خودم را گرد می کنم و می شوم یک توپ پر از خار سـنجاب گفت:خوش بحالت تو خار داری اما من خار دارم نه لاک دارم و نه صدف.

خارپشت گفت:اما تو لانه داری لانه ای که فقط تو می توانی توی آن بروی و پیش پدر و مادرت در امان باشی.سنجاب با خوشحالی از خارپشت تشکر کرد و به سرعت از درخت بالا رفت و رسید به لانه اش.

روباه بیچاره پایین درخت ماند و نتوانست سنجاب را بگیرد چون او یک لانه داشت که هیچ کس جز خودش و خانواده اش نمی توانست توی آن برود!
نام قهرمان قصه:سنجاب کوچولو
مکان قصه:جنگل
زمان قصه:روز
پیام قصه:خانواده
عناصر قصه:لاک پشت حلزون خارپشت لانه روباه

No votes yet.
Please wait...
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

پاسخی بگذارید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *