#


قصه نهنگ

قصه نهنگ
25 فوریه 2017 بدون نظر 1261 بازدید

قصه نهنگ

No votes yet.
Please wait...

نهنگ

یک بچه نهنگ بود که برای اولین بار می خواست با مامان و بابایش به گردش برود.بچه نهـنگ گفت:من می ترسم ته دریا تاریک است.هیچی پیدا نیست.یک وقت راه را گم می کنیم.نهـنگ پدر گفت:نترس!

نهنگ ها هیچ وقت گم نمی شوند آخه نهنگ ها می توانند از سرو صدای دوروبر راه را پیدا کنند.آنها با آوازشان با همدیگر حرف می زنند.بچه نهـنگ دیگر نترسید و سه تایی رفتند گردش.آواز خواندند و شنا کردند.تا اینکه بچه نهنگ گفت:من خسته شدم دیگر از خستگی نمی توانم نفس بکشم.

مامان نهنگ گفت:ماهم همینطور باید برویم روی آب تا هوا بخوریم.آخه نهـنگ ها بعد از مدتی شنا کردن باید روی آب بیایند تا بتوانند نفس بکشند.وقتی بالا رفتند بچه نهـنگ گفت:وای آب ها که یخ بسته.یخ ها در دریا را بسته.چطور برویم  روی آب؟نهـنگ پدر گفت:کاری ندارد یخ ها را می شکنیم آخه نهنگ ها یخ های نازک تر را می شکنند و برای نفس کشیدن روی آب می آیند.اما وقتی یخ ها را شکستند دیدند که یک خرس قطبی دارد می آید.آن ها ترسیدند.خرس قطبی زود گفت:من فقط آمده ام  آوازتان را بشنوم آوازتان خیلی قشنگ است.من شکمم سیر سیر است.غذا خورده ام نترسید!آخه خرس ها به نهنـگ ها حمله می کنند.سه تا نهنگ هم نفس کشیدند و برای خرس آواز خواندند.

نام قهرمان قصه:بچه نهنـگ

مکان قصه:دریا

زمان قصه:روز

پیام قصه:نهـنگ با دهان باز شنا می کند  و از سر صدای اطرافش راه را پیدا می کند.

عناصرقصه:مامان نهنـگ  بابا نهنـگ  خرس قطبی.

No votes yet.
Please wait...
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

پاسخی بگذارید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *