#


قصه من و پدربزرگ

من و پدربزرگ
22 فوریه 2017 بدون نظر 4919 بازدید

قصه من و پدربزرگ

No votes yet.
Please wait...
Voting is currently disabled, data maintenance in progress.

من و پدربزرگ

سارا با دوستانش در پارک مشغول بازی بود که پدربزرگ صدایش می کند.سارا بیا دخترم باید برگردیم خانه.سارا به پدربزرگ می گوید:باباجون می توانم یه کم دیگه با دوستام بازی کنم؟

پدر بزرگ جواب می دهد:دخترم مادربزرگ در خانه منتظرمان است باید نان بخریم.سارا از دوستانش خداحافظی می کند.با دستان کوچکش دست های پدربزرگ را می گیرد و به طرف نانوایی می روند.

صف نانوایی شلوغ است و باید منتظر بمانند.چند دقیقه می گذرد صف آرام آرام جلو می رود. ولی هنوز چند نفر مانده تا نوبت سارا و پدربزرگ شود.سارا متوجه می شود پدربزرگ خسته شده است.

به پدر بزرگ می گوید:باباجون می خواهید آنجا روی نیمکت بنشینید؟من جای شما توی صف منتظر می مانم پدربزرگ که احساس می کند خسته است با لبخندی می گوید:

باشه دخترم آنجا می نشینم تا تو نان را بگیری و بیاوری سارا به پدر بزرگ نگاه می کند که با کمک عصایش آرام آرام قدم بر می دارد و به طرف نیمکت می رود .

بعد به آقای نانوا نگاه می کند و همکارش نان ها را به دست مردمی که منتظر ایستاده اند می دهد.صف جلو می رود  و نوبت به سارا می رسد.

آقای نانوا به سارا نان می دهد.سارا با خوشحالی پیش پدربزرگ می آید و با لبخندی می گوید:برویم بابا جون و دوباره دستش را در دست پدر بزرگ می گذارد و باهم به سمت خانه می روند.امروز سارا برای پدر بزرگ و مادربزرگش نان خریده است.

نام قهرمان قصه: سارا کوچولو

مکان قصه:پارک

زمان قصه:روز

پیام قصه:کمک به اعضای خانواده

عناصر قصه:پدربزرگ  نانوا  مادربزرگ

No votes yet.
Please wait...
Voting is currently disabled, data maintenance in progress.
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *