قصه من و پدربزرگ
من و پدربزرگ
سارا با دوستانش در پارک مشغول بازی بود که پدربزرگ صدایش می کند.سارا بیا دخترم باید برگردیم خانه.سارا به پدربزرگ می گوید:باباجون می توانم یه کم دیگه با دوستام بازی کنم؟
پدر بزرگ جواب می دهد:دخترم مادربزرگ در خانه منتظرمان است باید نان بخریم.سارا از دوستانش خداحافظی می کند.با دستان کوچکش دست های پدربزرگ را می گیرد و به طرف نانوایی می روند.
صف نانوایی شلوغ است و باید منتظر بمانند.چند دقیقه می گذرد صف آرام آرام جلو می رود. ولی هنوز چند نفر مانده تا نوبت سارا و پدربزرگ شود.سارا متوجه می شود پدربزرگ خسته شده است.
به پدر بزرگ می گوید:باباجون می خواهید آنجا روی نیمکت بنشینید؟من جای شما توی صف منتظر می مانم پدربزرگ که احساس می کند خسته است با لبخندی می گوید:
باشه دخترم آنجا می نشینم تا تو نان را بگیری و بیاوری سارا به پدر بزرگ نگاه می کند که با کمک عصایش آرام آرام قدم بر می دارد و به طرف نیمکت می رود .
بعد به آقای نانوا نگاه می کند و همکارش نان ها را به دست مردمی که منتظر ایستاده اند می دهد.صف جلو می رود و نوبت به سارا می رسد.
آقای نانوا به سارا نان می دهد.سارا با خوشحالی پیش پدربزرگ می آید و با لبخندی می گوید:برویم بابا جون و دوباره دستش را در دست پدر بزرگ می گذارد و باهم به سمت خانه می روند.امروز سارا برای پدر بزرگ و مادربزرگش نان خریده است.
نام قهرمان قصه: سارا کوچولو
مکان قصه:پارک
زمان قصه:روز
پیام قصه:کمک به اعضای خانواده
عناصر قصه:پدربزرگ نانوا مادربزرگ
دیدگاهتان را بنویسید