قصه قورباغه ی چاه نشین
قورباغه ی چاه نشین
یکی بود یکی نبود در روزگاران گذشته قورباغه ای در چاهی زندگی می کرد.حوضچه ای در ته چاه بود و آب خنک و صافی داشت بطوری که قورباغه می توانست در آن شنا کند.حشره های کنجکاوی هم در ته چاه بودند که قوربـاغه گاهی یکی از آن ها را شکار می کرد.قورباغه فکر می کرد که این چاه همه ی دنیاست.او نمی دانست که وقتی پاییز می رسد زمین چه رنگ و بویی دارد.او هرگز روی تنه ی درختی نشسته بود و هیچ وقت قوربـاغه ی دیگری را ندیده بود.تصمیم گرفت تا از دیواره ی چاه بالا برود و همین کار را هم کرد.سنگ های دور چاه را گرفت و یکی یکی بالا رفت.آفتاب بر درختان می تابید.نسیم برگ های درختان را تکان می داد.ناگهان قطرات باران خیسش کرد و خنک شد و شروع کرد به قورقور کردن.در همین موقع صدایی آشنا به گوشش رسید صدای قوربـاغه ها بود که زیر باران قورقور می کردند و آمدن فصل پاییز را خبر می دادند.
نام قهرمان قصه:قـورباغه
مکان قصه:چاه
زمان قصه:فصل پاییز
پیام قصه:آواز خواندن قوربـاغه ها با بارش باران پاییزی
عناصر قصه:برگ درختان باران
دیدگاهتان را بنویسید