امام رضا
امام هشتم
امام رضا فرزند امام هفتم ما مسلمانان در مدینه به دنیا آمد.وقتی او به دنیا آمد پدرش بر دستان کوچکش بوسه زد و او را در آغوش فشرد و از به دنیا آمدن امام رضا بسیار خوشحال بود مادرش هم بسیار مهربان بود و او را دوست داشت امام رضا بسیار باهوش و زرنگ بود و همه او را دوست داشتند روزی که امام هفتم چشم از دنیا فرو بست امام رضا به فرمان خدا جانشین او شد و امام مسلمانان شدند.آرامگاه ایشان در شهر مشهد است و بسیاری از مردم برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد می روند.
سفره ی غذا
سرانجام پس از هفته ها راه رفتن امام رضا به شهر مرو رسید مردم با خوشحالی به پیشواز او آمدند خلیفه ی شهر که مامون نام داشت دستور داده بود از امـام رضا پذیرایی کنند و دستور داده بود چند خدمتکار در خدمت امام باشند همان شب وقتی خدمتکارها سفره را انداختند و غذاها را روی سفره چیدند امام به سر سفره آمد دید خدمتکارها دست به سینه کنار رفتند.امام به آنها نگاه کرد و گفت:چرا ایستاده اید؟ مگر شما غذا نمی خورید؟خدمتکارها با تعجب گفتند:ما خدمتکار شماییم نمی شود که همراه شما غذا بخوریم.امام گفت ما همه بندگان خدا هستیم و باهم برادریم اگر شما درکنار سفره ننشینید من هم غذا نمی خورم.خدمتکار ها کنار سفره نشستند و همراه امام خود غذا خوردند و خاطره ی خوب آن روز را فراموش نکردند.
نام قهرمان قصه:امام رضا(ع)
مکان قصه:شهر مرو
زمان قصه:وقت ناهار
پیام قصه:انسان ها همه بندگان خدا هستند و خداوند متکبران را دوست ندارد.
عناصر قصه:خدمتکاران مامون سفره ی غذا
دیدگاهتان را بنویسید