می خواهم بزرگ باشم
می خواهم بزرگ باشم
یکی بود یکی نبود.غیر از خدا هیچکس نبود . سنجاب کوچولو با خواهر وبرادرش توی لانه زندگی می کرد اما چون کوچولو بود کسی به حرفش گوش نمی داد. یک روز صبح با خودش فکر کرد که باید برود و راه بزرگ شدن را پیدا کنم. رفت و رفت تا صداهایی شنید. گوشش را روی زمین گذاشت و با دقت گوش داد.
اقای فیل داشت میومد. از اقای فیل پرسید: شما می دونید من چطور می تونم بزرگ بشوم؟ اقای فیل گفت باید خوب غذا بخوری. تا قد و گوش هایت اندازه ی من بزرگ شود.سنجاب رفت و رفت تا به زرافه ها رسید از انها پرسید: من چطور می توانم بزرگ شوم ؟ زرافه ها گفتند : باید چشم هایت را خوب باز کنی وبهترین برگ های درخت ها را بخوری تا مثل ما بزرگ شوی.
سنجاب
سنجاب جلوتر رفت تا به خرگوش باهوش رسید وپرسید: من چطور می توانم بزرگ شوم تا همه به حرف هایم گوش بدهند؟ خرگوش گفت: بزرگ شدن به قد نیست تو می توانی با کارهای خوبی که انجام می دهی ادم بزرگی باشی . سنجاب قدم زنان به راهش ادامه داد و داشت به حرف های خرگوش فکر می کرد که ناگهان شنید گرگ ها با هم صحبت می کنند و قرار هست به حیوانات جنگل حمله کنند.
خیلی ترسید با خودش گفت اخه چه کاری از دست من بر می اید! اما یاد حرف خرگوش باهوش افتاد. به سرعت به طرف جنگل رفت و همه ی حیوان ها را از تصمیم گرگ ها با خبر کرد. وقتی گرگ ها وارد جنگل شدند. خبری از حیوانات نبود. فیل ها توی رودخانه قایم شده بودند و فقط خرطومشون از اب بیرون بود و اروم اروم نفس می کشیدند. زرافه ها بین درخت ها قایم شده بودند و جوجه تیغی ها شبیه توپ گرد شده بودند.
گرگ ها که دیدند حیوانی توی جنگل نیست برگشتند و رفتند . حیوانات جنگل بیرون امدند و همه با هم از سنجاب کوچولو مهربون تشکر کردند. بعد از ان اون خواهر و برادرهای بزرگ تر سنجاب کوچولو هم به حرفش گوش می دادند. چون فهمیده بودند بزرگ بودن به قد نیست.
دیدگاهتان را بنویسید