قصه نهنگ
نهنگ
یک بچه نهنگ بود که برای اولین بار می خواست با مامان و بابایش به گردش برود.بچه نهـنگ گفت:من می ترسم ته دریا تاریک است.هیچی پیدا نیست.یک وقت راه را گم می کنیم.نهـنگ پدر گفت:نترس!
نهنگ ها هیچ وقت گم نمی شوند آخه نهنگ ها می توانند از سرو صدای دوروبر راه را پیدا کنند.آنها با آوازشان با همدیگر حرف می زنند.بچه نهـنگ دیگر نترسید و سه تایی رفتند گردش.آواز خواندند و شنا کردند.تا اینکه بچه نهنگ گفت:من خسته شدم دیگر از خستگی نمی توانم نفس بکشم.
مامان نهنگ گفت:ماهم همینطور باید برویم روی آب تا هوا بخوریم.آخه نهـنگ ها بعد از مدتی شنا کردن باید روی آب بیایند تا بتوانند نفس بکشند.وقتی بالا رفتند بچه نهـنگ گفت:وای آب ها که یخ بسته.یخ ها در دریا را بسته.چطور برویم روی آب؟نهـنگ پدر گفت:کاری ندارد یخ ها را می شکنیم آخه نهنگ ها یخ های نازک تر را می شکنند و برای نفس کشیدن روی آب می آیند.اما وقتی یخ ها را شکستند دیدند که یک خرس قطبی دارد می آید.آن ها ترسیدند.خرس قطبی زود گفت:من فقط آمده ام آوازتان را بشنوم آوازتان خیلی قشنگ است.من شکمم سیر سیر است.غذا خورده ام نترسید!آخه خرس ها به نهنـگ ها حمله می کنند.سه تا نهنگ هم نفس کشیدند و برای خرس آواز خواندند.
نام قهرمان قصه:بچه نهنـگ
مکان قصه:دریا
زمان قصه:روز
پیام قصه:نهـنگ با دهان باز شنا می کند و از سر صدای اطرافش راه را پیدا می کند.
عناصرقصه:مامان نهنـگ بابا نهنـگ خرس قطبی.
دیدگاهتان را بنویسید