قصه شیر ,موش و شکارچی
شیر ,موش و شکارچی
خانم موشی همراه بچه هایش توی جنگل زندگی می کردند.مثل هرروز خانم موش برای پیدا کردن غذا از خانه رفت بیرون بعد از اینکه سبدش را از غذا پر کرد به طرف خانه برگشت.
سر راه به یک شیر قهوه ای رسید اما فکر کرد به یک تپه ی قهوه ای رسیده همینطوری به راحش ادامه داد و از تپه رفت بالا و از اون طرف تپه اومد پایین اما شیر فوری پنجه هاش را روی خانم موشی گذاشت و گفت:به به الان خودت را با همه ی غذایت یک جا می خورم.خانم موشی گفت:این غذاها را برای بچه هام جمع کردم خواهش می کنم به من و بچه هام رحم کن.اگر بذاری بروم شاید اگر یک روزی به کمک احتیاج داشتی اونوقت می توانم کمکت کنم آقای شیر خندید وگفت:آخه موش کوچولو چه کمکی از دست تو برمیاد؟اما چون گرسنه نیستم میذارم بری و برای بچه هات غذا ببری.چند روز بعد خانم موشی همراه بچه هایش توی جنگل در حال گردش بود که دید آقای شیر توی تور شکارچی گیر افتاده و نعره می زنه و کمک می خواهد.خانم موشی گفت:ناراحت نباش قبل از رسیدن شکارچی من و بچه هایم تو را آزاد می کنیم و همگی شروع کردند به گاز زدن و جویدن تور.بالاخره موش توانست طناب ها را پاره کنند و آقای شیر را نجات بدهند.آقای شیرهم از خانم موشی و خانواده اش تشکر کرد.
نام قهرمان قصه:خانم موشی و بچه هایش
مکان قصه:جنگل
زمان قصه:روز
پیام قصه:کمک به یکدیگر
عناصر قصه:آقای شیر سبدغذا تورشکارچی آقای شکارچی
دیدگاهتان را بنویسید