#


پیراهن بی بی نازنین

پیراهن بی بی نازنین
4 مارس 2017 بدون نظر 3336 بازدید

پیراهن بی بی نازنین

No votes yet.
Please wait...
Voting is currently disabled, data maintenance in progress.

پیراهن بی بی نازنین

یکی بود یکی نبود، توی یک خانه کوچک پیر زن مهربانی زندگی می کرد. اسم این پیر زن بی بی نازنین بود. بی بی نازنین چند تا مرغ داشت که هر روز تخم می گذاشت. یک روز بی بی نازنین رفت بازار تا مرغ هایش را بفروشد. چشمش به یک پارچه افتاد . پارچه ی قشنگی بود ، سرخ صورتی و ابی داشت و پر بود از برگ های سبز . بی بی نازنین با خودش گفت :یک بار که هزار بار نمیشه . جلو رفت و پارچه را خرید. به خانه رسید، نشست با ان پارچه یک پیراهن دوخت . پیراهن را پوشید و دور خودش چرخید و با خودش خواند:
پیراهن نگو که باغ / باغی که بی کلاغه / پر از گل رنگارنگه / پیرهن من قشنگه

پیراهن و درخت

مدتی گذشت بی بی نازنین پیراهنش را شست و روی بند انداخت اما تا چشم از پیراهن برداشت باد تندی وزید و پیراهن را با خودش برد. بی بی نازنین داد و فریاد کرد اما فایده ای نداشت. از خانه بیرون دوید و دنبال پیراهن رفت . باد پیراهن را برد تا رسید به یک درخت بید. پیراهن را تن درخت بید کرد. بی بی به درخت رسید و گفت: پیراهنم را پس بده، باغ گلم را پس بده. درخت بید گفت: این پیراهن توست؟ من را بگو که فکر کردم باد برایم یک دسته گل اورده. حالا می گذاری پیراهنت تنم باشد تا یک درخت پر گل بشوم؟ بی بی نازنین گفت:

ای بیدک نازنین ، هرچه بخواه، به جز این / اما نگو که بی بی ، از یاد برده خوبی / درست کنار پایت، گل می کارم برایت / گل و درخت و پیرهن، راضی شدی تو از من؟
درخت بید خوشحال شد، اما تا امد پیراهن بی بی را پس بدهد باد وزید. پیچید و تابید و پیراهن را با خودش برد. باد رفت و رفت تا به یک مترسک رسید. بی بی نازنین رسید وگفت: اهای مترسک پیراهنم را پس بده باغ گلم را پس بده. مترسک گفت: این پیراهن توست؟ مب را بگو فکر کردم باد، لباس کهنه و پاره من را دیده و برایم یک لباس نو اورده. حالا می گذاری پیراهنت تنم باشد؟ بی بی گفت:

مترسک نازنین، هرچه بخواه ، به جز این / اما نگو که بی بی، از یاد برده خوبی / شال خودم پیرهنت، لباس نو بر تنت / لباس و شال و پیرهن، راضی شدی تو از من؟

پیراهن و مترسک

مترسک خوشحال شد اما تا خواست پیراهن را به بی بی ناز بده باد وزید و پیراهن را با خودش برد. بی بی نازنین رفت و رفت تا به یک باغ رسید دید پیراهنش توی باغ افتاده، ان را برداشت اما یک راستبه خانه برنگشت. اول کنار درخت بید رفت و برایش یکبوته گل کاشت. بعد رفت سراغ مترسک و با شال کمرش برای مترسک لباس نو درست کرد. وقتی به خانه رسید پیرهنش را دوباره شست و روی بند انداخت. افتاب تابید و پیراهنش را خشک کرد بی بی دلش شاد شد و با صدای بلند خواند.

پیرهن نگو که باغه / باغی که بی کلاغه / پرگل و رنگارنگه / پیرهن من قشنگه

No votes yet.
Please wait...
Voting is currently disabled, data maintenance in progress.
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *