نخل بلند باغ
نخل بلند باغ
امام موسی کاظم مثل بقیه ی مردم مدینه کشاورزی می کرد.باغ خرمایی داشت که خودش درست کرده بود.یک روز پاییز که خرماها رسیده بود امام همراه با دو کارگر مشغول چیدن خرماها بودند.یکی از کارگرها بالای نخل بود و شاخه های پر از خرما را می چید و کارگر دوم خرماها را از شاخه ها جدا می کرد و در کیسه ای می ریخت.
کارگر دوم در یک لحظه چند شاخه خرما برداشت و پشت دیوار قایم کرد.کارگر اول از بالای درخت او را دید و پایین آمد و به او گفت:چرا شاخه های پر از خرما را پشت دیوار انداختی؟میدانی معنی این کار چیست؟کارگر دوم رنگش پرید و ترسید کارگر اول او را پیش امام برد و گفت:این مرد چند شاخه پر از خرما برداشت و پشت آن دیوار قایم کرد.امام چند لحظه ساکت ماند و به آرامی از کارگر پرسید :آیا گرسنه بودی و خرماها را برای خوردن می خواستی؟کارگرگفت:نه امام پرسید:پس بگو چرا این کار را کردی؟کارگر گفت:شیطان فریبم داد مرا ببخشید.امام دست او را با مهربانی گرفت و گفت:خوب بود به من می گفتی و این کار زشت را انجام نمی دادی حالا آن چند شاخه خرما مال تو قول بده دیگر چنین کاری نمی کنی؟بعد به کارگر اولی گفت:از این موضوع با کسی حرف نزن مبادا آبروی این مرد را ببری.
نام قهرمان قصه:امام هفتم
مکان قصه:مدینه
زمان قصه:روز
پیام قصه:باید به دیگران با مهربانی رفتار کنیم و آبروی کسی را نبریم.
عناصر قصه:کارگرانی که خرما می چیدند دخت نخل.
دیدگاهتان را بنویسید