من یک سبد دوست دارم
من یک سبد، دوست دارم
سنجاب کوچولو ، هر روز صبح مادرش، برای چیدن فندق، بیرون می رفت. او دوستان زیادی داشت: بچه سنجابها، بچه اهوها، بچه خرگوش ها و … یکی از دوستانش، بچه گنجشک بود. اسم گنجشک کوچولو، « نوک حنا» بود. نوک حنا از سنجاب کوچولو بزرگتر بود و به مدرسه می رفت و شمردن بلد بود.
انها هر روز همدیگر را می دیدند و «نوک حنا» کتاب قصه هایش را با خودش می اورد و با دقت، ورق می زدو برای سنجاب کوچولو، می خواند و بعد از ان، با هم حرف می زدند و بازمی کردند.» نوک حنا گفت:«دوتا دوست تازه پیدا کردم و با انها سر گرم کتاب خواندن بودم.»
سنجاب گفت:«خوش به حالت ، تو دوستان زیادی داری.» نوک حنا گفت:« تو هم دوستان زیادی داری، انها را بشمار.» اما سنجاب کوچولو، فقط بلد بود تا سه بشمارد. موقع خواب، از خودش پرسید:«من چند تا دوست دارم؟» سه تا سنجاب، سه تا خرگوش، دوتا اهو، یه کلاغ… اما شمردن این همه دوست، کار اسونی نبود. فردا صبح، با مامان سنجاب، صحبت کرد. مامانش گفت:« چون هنوز بلد نیستی بشماری، من سبدت را پر از فندق می کنم.
هر کدوم از دوست هایت را که دیدی یک فندق بهش بده، این طوری می توانیم بفهمیم که چند تا دوست داری.» سنجاب کوچولو ، سبدش را برداشت و رفت، توی راه، هر کدام از دوستانش را که می دید،سلام می کرد و یک فندق بهش می داد.وقتی به خانه برگشت، سبد خالی خالی بود. با خوشحالی به مامانش سلام کرد و گفت:« من یک سبد پر فندق، دوست دارم.»
_نام قهرمان قصه:سنجاب کوچولو
_مکان قصه: جنگل
_زمان قصه: روز
_پیام قصه:دوستی و کتابخوانی
_عناصر قصه: گنجشک ، مامان، سنجاب کوچولو، فندق
دیدگاهتان را بنویسید