#


قصه عینک پدربزرگ

قصه عینک پدربزرگ
19 فوریه 2017 بدون نظر 9559 بازدید

قصه عینک پدربزرگ

Rating: 4.5/5. From 2 votes.
Please wait...
Voting is currently disabled, data maintenance in progress.

عینک پدربزرگ

پدر و مادر ارسلان کوچولو، چند روزی بود که به مسافرت رفته بودند؛ ارسلان هم به به خانه ی پدر بزرگ رفته بود. ارسلان توی حیاط، برای گنجیشک های کوچولو ، دانه می ریخت. گنجشک ها هم جیک جیک می کردند و تند تند دانه ها را می خوردند. کم کم ، هوا ابری شد و باران گرفت . ارسلان بر گشت توی اتاق، دید که پدربزرگ، در حال خواندن کتاب ، خوابش برده، عینک پدربزرگ هم روی کتاب بود. ارسلان، عینک پدربزرگ را برداشت و زد به چشم هایش، اما هیچی نمی دید.

چون عینک برای چشم های ارسلان نبود، اما ارسلان از عینک خوشش امده بود و دوست داشت که بتواند مثل پدر بزرگ ،کتاب بخواند؛ برای همین ، رفت و نشست پیش پدر بزرگ و سعی کردکه کتاب پدر بزرک را بخواند.پدر بزرگ، از صدای ورق زدن های ارسلان از خواب بیدار شد و گفت«چی کار می کنی پسرگلم؟ عینک من باعث می شه که چشمهایت ضعیف بشه!» ارسلان، عینک را از چشمهایش برداشت و به پدر بزرک دادو گفت :«ببخشید بدون اجازه به عینک شما دست زدم، اما دلم می خواست می توانستم مثل شما کتاب بخوانم.» پدر بزرگ خندید و به ارسلان گفت:«پسرم، وقتی به مدرسه بروی، یاد می گیری که چطور کتاب بخوانی. عینک، ما بچه هایی است که چشم هایشان ضغیف است و یا «پدر بزرگی مثل من» که چشم هایش ضعیف شده!»ارسلان خندید و رفت یک کتاب قصه اورد تا پدر بزرگ برایش بخواند.

_نام قهرمان قصه : ارسلان

_مکان قصه: منزلپدر بزرگ

_زمان قصه: روز

_پیام قصه: کتاب خواندن

عناصر قصه: پدر بزرگ، گنجشک ها، عینک، کتاب

Rating: 4.5/5. From 2 votes.
Please wait...
Voting is currently disabled, data maintenance in progress.
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *