قصه سرگذشت یک قطره آب
سرگذشت یک قطره آب
تکه ابر بزرگ تو آسمون این طرف و آن طرف می رفت.ابر هزار و یک قطره آب با خودش داشت.که همه آروم یک جا نشسته بودند.قطره ی هزار و یکم خمیازه ای کشید و گفت:وای چقدر خسته ام دلم می خواهد بروم و کمی گردش کنم.قطره های دیگر فریاد زدند:این کار را نکن قطره ی هزار و یکم حرکاتی کرد و از آن بالا به پایین نگاه کرد و مزرعه را دید با صدای بلند فریاد زد:سلام مزرعه و پرید پایین قطره وسط یک گل شقایق افتاد.گل گفت سلام خوش آمدی.اگر دوست داری همین جا پیش من بمان و استراحت کن.صبح فردا قطره از گل خداحافظی کرد و راه افتاد.
از روی برگها گذشت تا به رودخانه رسید دید یک گاو دارد از رودخانه آب می خورد.ترسید و یواشکی از طرف رودخانه فرار کرد.قطره کوچولو همراه بقیه ی قطره ها رفت و رفت تا به یک آسیاب رسید.قطره ها خیلی پر زور بودند آسیاب را چرخاندند و چرخاندند بعد هم از اون بالا پریدند پایین و راهشون را ادامه دادند.قطره هم رفت تا به یک پل رسید.خوب نگاه کرد و دید که وای! رودخانه پر از آشغال شده .وای که چه بوی بدی می داد.دیگه طاقت نیاورد و پا به فرار گذاشت. هوا که روشن شد قطره دید که به دریا رسیده به خورشید خانم نگاه کرد و گفت:دیگر گردش بس است دلم می خواهد همراه دوستانم بروم به جاهای جدید را ببینم خورشید خانم هم آنقدر نگاه کرد تا قطره گرمش شد و سبک شد و رفت بالا پیش دوستانش.
نام قهرمان قصه:قطره ی آب
مکان قصه:آسمان مزرعه رودخانه دریا
زمان قصه: روز
پیام قصه:آب بخار می شود و دوباره از ابرها باران می بارد.
عناصر قصه:گل شقایق رودخانه گاو آسیاب رودخانه دریا خورشید.
دیدگاهتان را بنویسید