قصه جانماز سارا
جانماز سارا
سارا کوچولو وقتی می دید که مامان و بابا روی جانماز نماز می خوانند خیلی دوست داشت همراه آنها بایستد و نماز بخواند.یک روز وقتی مامان در حال نماز خواندن بود آهسته پشت سر او ایستاد و مثل او خم و راست شد و سجده کرد اما نمیدانست چی باید بگه.هرقدر گوش داد یاد نگرفت.وقتی نماز خواندن مامان سارا کوچولو تمام شد و برگشت و دید سارا پشت سرش نشسته خندید و گفت:دخترعزیزم اگر دوست داری نماز بخوانی اول باید سوره ها و جملاتی که در نماز خوانده می شود را یادبگیری.
از آن روز سارا کوچولو کنارمامان می ایستاد و حرفهایی را که مامان می گفت آرام آرام تکرار می کرد تا بالاخره یادگرفت حتی معنی کلماتی که می خواندند را هم یادگرفت.یک روز که مادربزرگ به خانه ی آنها آمد برای سارا کوچولو هم یک هدیه آورد.وقتی سارا هدیه را باز کرد دید یک چادر سفید با گل های صورتی و یک جانماز صورتی و یک تسبیح آبی بود.وای که چقدر خوشحال شد.مادربزرگ گفت:وقتی مامان گفت که سارا نماز خواندن را یاد گرفته با خودم فکرکردم که برایت یک کادو بخرم و چی قشنگ تر از سجاده و چادر.سارا تشکرکرد و وقتی اذان مغرب را گفتند با خوشحالی چادر سفیدش را سر کرد و سجاده ی صورتی رنگش را هم پهن کرد و همراه مامان و مادربزرگ نماز خواند.
نام قهرمان قصه:سارا کوچولو
مکان قصه:خانه
زمان قصه:هنگام نماز
پیام قصه:لوازم نماز برای کودکان جذابیت دارد.
عناصرقصه:مامان و بابای سارا مادربزرگ چادر نماز سجاده تسبیح
سپیده زد سپیده زد وقت سحر رسیده
خاموش شده ستاره صبح اومده دوباره
خروس پرطلایی با پاهای حنایی
قوقولی قوقو میخونه تو کوچه و تو خونه
اذان میگه دوباره از مسجد و مناره
بابام پامیشه از خواب میره لب حوض آب
می شوید او دست و رو با آب میگرد وضو
تمیز و پاکیزه باز میاد سرجا نماز
من هم کنار بابا نماز می خوانم حالا
دیدگاهتان را بنویسید