اجازه گرفتن از والدین
اولین باری که فراموش کردم اجازه بگیرم
هرموقع که می خواستم با دوست هام برای بازی کردن بروم بیرون از مامان و بابا اجازه می گرفتم.توی کوچه ی ما یکی از دوست هام به اسم سینا زندگی می کرد که باهم به مدرسه می رفتیم و سر یک کلاس کنارهم می نشستیم.
یک روز عصر که داشتم توی کوچه بازی می کردم سینا را دیدم باهم قدم زنان و بازی کنان تا خانه ی آن ها رفتیم.وقتی سینا به من گفت که داستان های جدیدی خریده که عکس های قشنگی هم دارند و از من دعوت کرد که به خانه ی آن ها بروم تا باهم کتاب هایش را ببینیم.
من هم که اصلا حواسم نبود باید اجـازه بگیرم با سینا رفتم.بعد از یک ساعت که از پیش برگشتم مامانم را دیدم که همه جا دنبال من گشته و داره میاد به سمت خانه ی سینا تازه یادم اومد که اجازه نگرفته بودم.
خیلی ناراحت شدم که مامانم را نگران کرده بودم.معذرت خواستم و از آن روز حواسم را جمع کردم تا هیچ وقت بدون اجازه ی مامان و بابا جایی نروم.
دیدگاهتان را بنویسید