یکی بود یکی نبود در روزگاران گذشته قورباغه ای در چاهی زندگی می کرد.حوضچه ای در ته چاه بود و آب خنک و صافی داشت بطوری که قورباغه می توانست در آن شنا کند.حشره های کنجکاوی هم در ته چاه بودند که قوربـاغه گاهی یکی از آن ها را شکار می کرد.قورباغه فکر می کرد که این چاه همه ی دنیاست.او نمی دانست که وقتی پاییز می رسد زمین چه رنگ و بویی دارد.او هرگز روی تنه ی درختی نشسته بود و هیچ وقت قوربـاغه ی دیگری را ندیده بود.تصمیم گرفت تا از دیواره ی چاه بالا برود و همین کار را هم کرد.سنگ های دور چاه را گرفت و یکی یکی بالا رفت.آفتاب بر درختان می تابید.نسیم برگ های درختان را تکان می داد.ناگهان قطرات باران خیسش کرد و خنک شد و شروع کرد به قورقور کردن.در همین موقع صدایی آشنا به گوشش رسید صدای قوربـاغه ها بود که زیر باران قورقور می کردند و آمدن فصل پاییز را خبر می دادند.
نام قهرمان قصه:قـورباغه
مکان قصه:چاه
زمان قصه:فصل پاییز
پیام قصه:آواز خواندن قوربـاغه ها با بارش باران پاییزی
عناصر قصه:برگ درختان باران
روز طبیعت؛ جشن دوستی با زمین سیزده به در روزی است که بچهها میتوانند مثل…
چرا روز جمهوری اسلامی ایران برای بچهها مهم است؟ روز جمهوری اسلامی ایران یادآور روزی…
نوروز، جشن تولد طبیعت برای کودکان نوروز مثل یک قصهٔ پریان است که هرسال تکرار…
چرا آغاز تعطیلات نوروزی برای بچهها مهم است؟ آغاز تعطیلات نوروزی مثل باز شدن دروازهی…
هفته دوم بارداری هفته اول بارداری با تمام هیجاناتش گذشت و الان قصد داریم هفته…