محمد آماده شد کیف اسباب بازی هایش را برداشت و منتظر پدربزرگ که قول داده بود امروز تمام وقتش را با او بگذراند ایستاد ماشین وارد کوچه شد محمد باشادی فریاد زد:سلام! پدربزرگ با مهربانی پیاده شد او را در آغوش گرفت و گفت:سلام پسرم چطوری مرد جوان؟محمد با غرور و شیطنت در حالی که سوار ماشین می شد گفت:خوبم فکر کردم یادتون رفته بیایید پدر بزرگ لبخندی زد و گفت هرگز یادم نمی رفت پسرم اول کجا برویم؟محمد خنده ی بلندی کرد و گفت:شهر بازی.پدر بزرگ گفت:محکم بشین پیش به سوی شهر بازی.
آن روز به محمد خیلی خوش گذشت.یک روز کامل را با پدر بزرگ گذراند.به پارک حیوانات رفتند و کلی بازی کردند رستوران رفتند در شهر گردش کردند بستنی خوردند و پدر بزرگ برایش کلی هدیه خرید و او از این که امروز را با پدر بزرگ بوده است خیلی خوشحال بود.با زبان شیرین کودکانه تشکرکرد.
آن قدر به آنها خوش گذشت که متوجه نشدند شب شده و باید به خانه برگردند.در بازگشت محمد به برنامه ی شب بخیرکوچولو که از رادیو ماشین پخش می شد گوش می داد.و آن شعر را با رادیو می خواند:گنجشک لالا… سنجاب لالا… آمد دوباره مهتاب لالا… صدای محمد کم کم پایین آمد و پدربزرگ همچنان زیر لب زمزمه می کرد:گنجشک لالا سنجاب لالا… به خانه رسیدند.
پدربزرگ به محمد که هدیه اش را محکم در دستانش گرفته و خوابش برده بود نگاهی کرد آرام گونه های او را بوسید و گفت:شب بخیر کوچولو پدربزرگ از اینکه رادیو به فکر خواب بچه ها بود و سر ساعت به آنها یادآوری می کرد که وقت خواب رسیده خیلی خوشحال بود.
نام قهرمان قصه:محمد
مکان قصه:خانه پارک
زمان قصه:روز شب
پیام قصه:قصه های رادیو
عناصر قصه:پدربزرگ پارک ماشین رادیو
چرا روز جمهوری اسلامی ایران برای بچهها مهم است؟ روز جمهوری اسلامی ایران یادآور روزی…
نوروز، جشن تولد طبیعت برای کودکان نوروز مثل یک قصهٔ پریان است که هرسال تکرار…
چرا آغاز تعطیلات نوروزی برای بچهها مهم است؟ آغاز تعطیلات نوروزی مثل باز شدن دروازهی…
هفته دوم بارداری هفته اول بارداری با تمام هیجاناتش گذشت و الان قصد داریم هفته…
بارداری دوران بارداری عمدتا 9 ماه به طول می انجامد اما پزشکان برای بررسی دقیق…