هرموقع که می خواستم با دوست هام برای بازی کردن بروم بیرون از مامان و بابا اجازه می گرفتم.توی کوچه ی ما یکی از دوست هام به اسم سینا زندگی می کرد که باهم به مدرسه می رفتیم و سر یک کلاس کنارهم می نشستیم.
یک روز عصر که داشتم توی کوچه بازی می کردم سینا را دیدم باهم قدم زنان و بازی کنان تا خانه ی آن ها رفتیم.وقتی سینا به من گفت که داستان های جدیدی خریده که عکس های قشنگی هم دارند و از من دعوت کرد که به خانه ی آن ها بروم تا باهم کتاب هایش را ببینیم.
من هم که اصلا حواسم نبود باید اجـازه بگیرم با سینا رفتم.بعد از یک ساعت که از پیش برگشتم مامانم را دیدم که همه جا دنبال من گشته و داره میاد به سمت خانه ی سینا تازه یادم اومد که اجازه نگرفته بودم.
خیلی ناراحت شدم که مامانم را نگران کرده بودم.معذرت خواستم و از آن روز حواسم را جمع کردم تا هیچ وقت بدون اجازه ی مامان و بابا جایی نروم.
چرا روز جمهوری اسلامی ایران برای بچهها مهم است؟ روز جمهوری اسلامی ایران یادآور روزی…
نوروز، جشن تولد طبیعت برای کودکان نوروز مثل یک قصهٔ پریان است که هرسال تکرار…
چرا آغاز تعطیلات نوروزی برای بچهها مهم است؟ آغاز تعطیلات نوروزی مثل باز شدن دروازهی…
هفته دوم بارداری هفته اول بارداری با تمام هیجاناتش گذشت و الان قصد داریم هفته…
بارداری دوران بارداری عمدتا 9 ماه به طول می انجامد اما پزشکان برای بررسی دقیق…