فیلم کازابلانکا
مروری بر فیلم کازابلانکا
ریک (همفری بوگارت) به ایلزا (اینگریدبرگمن) میگوید: «مشکلات سه تا آدم کوچولو توی این دنیای دیوانه، چه اهمیتی میتواند داشته باشد؟» ولی فیلم مدام اصرار میورزد که خیلی هم اهمیت دارد و همه جیز در این فیلم اهمیت دارد؛ از عاشق و معشوقها گرفته تا جنایتکارها و رئیس پلیسی نه چندان خوش قد و بالا. همهی این ماجراها نیز در کازابلانکا در جریان جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد که تبدیل به چهار راهی شده به طرف آزادی یا مکانی که منتظر میمانی تا مرگ به سراغات بیاید. تمامی کلماتی که در این فیلم به زبان آورده میشوند، طنازانه و هوشمندانهاند. هر حرکتی، هر جنبش سری اهمیت خود را دارد. کازایلانکا همان معجزهی نادری است که فقط چند بار در تاریخ سینما رخ داده، فیلمی که تک تک نماها و دیالوگهایش برای پیشبرد داستان آنجا گذاشته شدهاند. وقتی با این جمله پایانی ریک: «لویی، فکر میکنم که این سرآغاز رفاقت خوبی است بین ما» اشکمان را پاک میکنیم و لبخندی میزنیم، آن چیز بیاهمیتی که ریک از آن یاد میکرد، تنها چیزی است در این دنیا که برایمان اهمیت پیدا میکند.
درونمایهی فدا کردن عشق برای نجات بشریت، از آن اسطورههای جاودانه است. چه کسی به جز ربالنوعهای یونانی و قهرمانهای کتابهای مذهبی چنین میکند؟ فقط بازیگرانی به آن بزرگی میتوانستند کاری کنند که داستانشان را باور کنیم و به ما بقبولانند که ما نیز به انجام چنان عملی قادریم.
بازیگران
همفری بوگارت: این مهاجر صاحب کافه، سرخورده و بدبین، سعی دارد بر تعهدات و آرمانگراییاش سرپوش بگذارد. «انگشتم را برای هیچکس بلند هم نمیکنم.» برگارت میگفت که حتی نمیخواسته این نقش را بازی کند: «این بدترین فیلمی بود که به ما پیشنهاد شد.» و بنابراین حیرت کرد وقتی فیلم با چنان استقبالی ربرو شد. از آن به بعد، زندگی حرفهای بوگارت دگرگون شد: «انصرافهای جورج رافت باعث گردید در فیلمهایی نقش ایفا کند که از او یک ستارهی تمام عیار ساختند: بلندیهای سیرا و شاهین مالت (هر دو در سال 1941). او در این فیلمها نیز همچنان به ایفای نقش مرد خشن سمپاتیکاش ادامه داد: داشتن و نداشتن (1944)، خواب بزرگ (1946)، کی لارگو (1948)، گنجهای سیرامادره (1948)، درمکانی تنها (1950) و شورش کین (1954) که به خاطرش نامزد اسکار هم شد. بوگارت در این کمدی رمانتیکها نیز موفق بود: سایرینا (1954)، ما فرشته نیستیم (1955) و قایق آفریکن کوئین (1951) که این آخری اسکاری نیز نصیباش کرد.
اینگرید برگمن: با آن که دوربین و مردم، عاشق اینگرید برگمن بودند ولی او این نقش را نمیخواست و در واقع میگفت که از آن «وحشت» دارد. حق هم داشت فیلمنامهی کازابلانکا هر روز تغییر میکرد و اینکه در دل داستان، تکلیفاش با قهرمانهای دیگر ماجرا روشن نبود، از لحاظ روحی رویش تاثیر گذاشته بود و او این مسئله را در بازی کمی عصبیاش نشان هم میدهد. پس از کازابلانکا، فیلمهای موفق و پرفروش پشت هم آمدند: هنرنمایی پرمایهاش در زنگها برای که به صدا درمیآیند، نور چراغ گاز (1944، برندهی جایزهی اسکار) طلسم شده (1945)، بدنام (1946) و ژاندارک (1948) قابل رویت است.
او با ترک خانه و زندگیاش در آمریکا و ازدواج با روبرتو روسلینی در ایتالیا، رسوایی بزرگی به راه انداخت. برگمن در تعدادی از فیلمهای روسلینی از جمله استرومبولی (1949) بازی کرد و در همان سالها با شرکت در آناستازیا (1956) جایزهی اسکار دیگری برد. وی بعدها دوباره به آمریکا بازگشت و در گل کاکتوس (1969) و قتل در قطار سریع السیر شرق (1974) بازی کرد. آخرین فیلم اسکاری اینگرید برگمن، سونات پائیزی (1978) ساختهی اینگمار برگمان است.
پل هنرید: در نقش مبارزه راه آزادی، معمولاً نقش «جنتلمنها» را در فیلمها بازی میکرد: در انگلیس، در خداحافظ آقای چیپس (1939) و در آمریکا در کانتین هالیوودی (1944)، چهار سوار آخر زمانی (1962) و جن گیر 2 (1977).
کلود رینز: در نقش سروان لویی رنو با لبخندی موذیانه میگوید: «گاف دادن آمریکاییها را نباید دست کم گرفت؛ وقتی در سال 1918 دست گلشان را در برلین آب میدادند، من همراهشام بودم.» او البته آنجا نبود چون تازه با مرد نامریی (1933) برای نخستین بار به شهرت رسید. استودیوها سعی کردند او را باز در همان نقش به کار بگیرند ولی نتیجه، فیلمهای موفقی از کار درنیامد. ولی خود رینز در زندگی حرفهایاش موفق شد: آقای اسمیت به واشنگتن میرود (1939)، آقای اسکفینگتون (1944)، بدنام (1946) که دوباره با اینگرید برگمن همبازی شد، این هم آقای جُردن (1941)، اکنون مسافر (1942) و لارنس عربستان (1962) از معروفترین فیلمهای او هستند.
پیتر لوری: در نقش یکی از محتکران دوران جنگ، تعدادی جواز خروج غیرقانونی را دست ریک میدهد و میگوید: «میدونی ریک، من دوستای زیادی در کازابلانکا دارم، ولی خب یک طورهایی، از آنجا که تحقیرم میکنی، تو تنها کسی هستی که بهش اعتماد دارم.» آن مرد ریز نقش چشم ورقلنبیده، در ام (فریتز لانگ، 1931) نشان داده بود که در دنیای سینما، مهم، قیافه و سروشکل زیبا داشتن نیست.
او از آلمان فرار کرد و به هالیوود رفت و به یکی از معروفترین بازیگرهای تیپساز تاریخ سینما تبدیل شد. مردی که زیاد میدانست (1934)، مأمور مخفی (1936)، شاهین مالت (1941)، نقاب دیمیتریوس (1944) آرسنیک و توری کهنه (1944) و شیطان را شکست بده (1954) از جمله فیلمهای به یاد ماندنی وی هستند.
سیدنی گرین استریت: با افتخار اعلام میکند: «به عنوان رهبر تمامی فعالیتهای غیرقانی در کازابلانکا، من مردی پرنفوذ و با اعتبارم.» گرین استریت با آن هیکل بزرگتر از مبلی که رویش مینشست، حضور متنوع، چشمگیر و جذابی بر روی پردهی سینما داشت. او در فیلمهایی که به عنوان نمونه از آنها یاد میشود، نقشهایی متفاوت بر عهده گرفت: شاهین مالت (1941، نامزد چهار جایزهی اسکار)، نقاب دیمیتریوس (1944)، حکم و سه غریبه (هر دو در سال 1946)، جاده فلامینگو (1949) و مالایا (1950).
دالی ویلسون: در نقش نوازندهی فراموش نشدنی صحنهی دوباره بنواز سام، در واقع طبالی بود که ادای پیانو زدن را در میآورد. دالی حرکتهای انگشت الیوت کارپنتر پیانیست را نگاه و از آنها تقلید کرد. دالی در نقشهای کوتاه دیگری نیز ظاهر شد، از جمله: شبی در نیواورلئان (1942)، آب و هوای توفانی (1943)، بر هر دری حقه بزن (1949) و سریال تلویزیونی یولا (53-1952).
پشت صحنه
- بوگارت از همان بدو امر برای ایفای نقش ریک در نظر گرفته شده بود ولی استودیو شایع کرد که رونالد ریگان و آن شریدان در فیلم بازی خواهند کرد.
- جورج رافت سعی کرد با زبان بازی، جک ال. وارنر (مدیر کمپانی) را راضی کند که نقش اصلی را به وی بسپارد.
- هال ب. والیس تهیه کننده، هدی لامار را برای ایفای نقش ایلزا در نظر داشت.
- شخصیت سام قرار بود یک زن باشد که هیزل اسکات، نینا هدرن یا الا فیتز جرالد بازیاش کنند.
- پل هنرید وحشت داشت که ایفای یک نقش فرعی به زندگی حرفهایاش لطمه خواهد زد. سلزنیک برخلاف میل هنرید، او را به وآرنر وام داد.
لهجهی غلیظ مجاری مایکل کورتیز باعث میشد خیلیها درست نفهمند چه میگوید. یک بار از یکی از متصدیان وسایل صحنه یک (سگ) «پودل» خواست. سگ را بلافاصله برایش پیدا کردند. با دادو هواری که کورتیز به راه انداخت، معلوم شد منظورش یک «سطل» آب بوده است.
- آخرین جملهای فیلم، ایدهی هال والیس، تهیه کنندهی فیلم بود و سه هفته پس از پایان فیلمبرداری به نظرش رسید. بوگارت را صدا زدند تا آن چند جمله را ضبط کند.
- مکس استاینر نمیخواست از ترانهی As Time Goes By (گذر عمر) استفاده کند و پیشنهاد کرد ترانهای اریژینال بنویسد که از قبل حق و حقوق مولفاش، پولی هم نصیباش شود.
- ریک هرگز نمیگوید: «دوباره بزن سام» میگوید: برای اون زدی، برای من هم میتونی بزنی. بزن!» ایلزا میگوید: «بزن سام، گذر عمر و بزن.»
- آن خشمی که از لابهلای لبخند بوگارت حس میکنید، همیشه هم به شخصیتاش ربطی نداشت. بوگارت در آن زمان با همسرش مایو متدت دعوا داشت. مایو، بوگارت را متهم کرده بود که با اینگرید برگمن زیادی خوش و بش میکند.
- برای پخش خارجی فیلم و اطمینان از استقبال از آن در کشورهای دیگر، استودیو پیشنهاد کرد که از شخصیتهای نازی داستان گذشته، باقی شخصیتهای نامطبوع فیلم نیز باید از یک کشور دشمن منظور ایتالیا- باشند. به همین خاطر است که ادگارت، فوری و جیب بر تیره پوست ایتالیایی، ایتالیاییاند.
نظر منتقدها
بازلی کراوتر (نیویورک که تایمز، 1942): «کازابلانکا یکی از شورانگیزترین و محکمترین فیلمهای سال است.
این فیلم قطعاً حکومت ویشی را (در فرانسه) خوشحال میکند. ولی این اتفاقاً یکی دیگر از حُسنهای آن است.
بالین کیل (نیویورکر، دههی 1970): «اصلاً آن فیلم بزرگی که میگویند، نیست ولی یک جور رمانتیسم آبکی به خصوص و جذابی دارد و هیچ وقت هم به شما فشار نمیآورد که آن حس و حال و چرخشهای ملودراماتیکاش را جدی بگیرید.»
دیدگاهتان را بنویسید