#

فیلم چه زندگی محشری است
12 فوریه 2017 بدون نظر 2091 بازدید

فیلم چه زندگی محشری است

مروری برفیلم چه زندگی محشری است

خلاصه داستان

از آن دنیا صدای آدم­هایی را می­شنوم که برای جورج بیلی دعا می­کنند. این صداها در حقیقت به فرشته­هایی تعلق دارد که درباره­ی مشکلی که برای جورج پیش آمده، تبادل نظر می­کنند. در حالی که جورج تصمیم به خودکشی گرفته، فرشته­ها به بازنگری زندگی او از دوران کودکی به این سو می­پردازند. تعریف می­کنند که چطور زندگی برادرش را در بچگی نجات داده و در آن حادثه شنوایی یکی از گوش­هایش را از دست داده است. شرح می­دهند که چطور به کمک داروفروشِ مأیوس شتافته که داشته ندانسته زهری را به جای دارو برای یک مشتری می­فرستاده؛ و بعد از عشق دوران نوجوانی­اش، مری حرف می­زنند.

قطع سریع به آینده، جورج پرشوری را نشان می­دهد که برای نخستین سفرش به خارجه، قصد دارد سوار قطار شود؛ سفری که از دوران کودکی رویایش را در ذهن می­پرورانده. او دوباره مری را می­یابد که حالا هجده ساله است و بلافاصله دوباره به او دل می­بازد ولی نه به بهای نقشه­های بزرگ­اش برای آینده. نقشه­هایش وقتی تغییر می­کنند که پدرش سکته می­کند و زمین گیر می­شود. جورج سرخورده، در زادگاه­اش می­ماند تا دفتر رهن و وام پدرش را بگرداند و مشتاقانه چشم انتظارِ بازگشت برادرش از ارتش می­ماند تا جایش را بگیرد و او دوباره بتواند قطار بگیرد و این بار به دانشگاه برود. ولی بار دیگر، نیروهای خارج از کنترل­اش توطئه می­چینند تا او را در خانه و زادگاه­اش نگه دارند.

او بالاخره با مری ازدواج می­کند و خانواده­ی بزرگی تشکیل می­دهد. در همین حال شرکت وام و ساختمان­اش، چند بار ورشکست می­شود و آخرین ضربه به کار و تجارتش جورج را به لب پرتگاه خودکشی می­کشاند. کلارنس (هنری تراورس)، فرشته­ی نگهبان جورج به نجات­اش می­شتابد و برای این کار، به او نشان می­دهد که اگر در این دنیا نبود، شهر و خانواده و دوستان و اطرافیانش چقدر کم می­آوردند. جورج که یک بار دیگر از بخت استفاده از زنده بودن و زندگی کردن به هیجان آمده، به خانه برمی­گردد و درمی­یابد که مری با مردم شهر تماس رفته و همه کمک کرده­اند و پولی گرد آورده­اند تا شرکت وام و ساختمان جورج را از ورشکستگی نجات دهند. کلارنس سرانجام بال­های فرشته­ای خود را مثل (درجه برای درجه­داران ارتش) می­گیرد و تعطیلات خوش کریسمسی برای همه آغاز می­شود.

تهیه کننده و کارگردان: فرانک کاپرا، محصول کمپانی RKO. نویسندگان فیلمنامه: فرانسیس گودریچ، آلبرت هکت، فرانک کاپرا؛ بر اساس بزرگ­ترین هدیه نوشته­ی فلیپ دورن استر. بازیگران: جمیز استیوارت (جورج بیلی)، دونا رید (مری هچ)، لایونل باریمو (آقای پاتر)، تامس میچل (عمو بیلی)، هنری تراورس (کلارنس)، بولا بوندی (خانم بیلی)، فرانک فیلن (امی)، دارد باند (برت)، گلوریا گراهام (وایولت بیک)، اچ.بی.وارنر (خان گاور). مدت: 129 دقیقه. بودجه: 18/3 میلیون دلار. فروش: 3/3 میلیون دلار.

برندگان اسکار 1946

  • بهترین فیلم و بهترین کارگردان: ویلیام وایلر (بهترین سال­های زندگی ما).
  • بهترین بازیگر مرد: فردریک مارچ (بهترین سال­های زندگی ما).
  • بهترین بازیگر زن: اولیویا دوهاویلند (هر کس مال خودش).
  • بهترین بازیگر مرد نقش دوم: هارولد راسل (بهترین سال­های زندگی ما).
  • بهترین بازیگر زن نقش دوم: آن بکستر (لبه­ی تیغ).

چیزی عمیق و حقیقی درباره­ی زندگی

مری نوجوان (دونا رید) توی گوش ناشنوای جورج (جمیز استیوارت) زمزمه می­کند:«جورج بیلی! تا وقتی زنده­ام دوست­ات خواهم داشت.» جملات مری در گذر زمان می­پیچید و فیلم را سرشار از حس تقدیر سرنوشت می­کند. خوب است که جورج صدای مری را نشنید چون حتماً به او جواب سربالا می­داد. به این خاطر که جورج نقشه­هایی دیگر در سر دارد که هیچ یک نمی­تواند در «بدفورد فالز» (شهر زادگاه­شان) پیاده شوند. جورج تأکید دارد: «من می­خواهم کارهای بزرگ انجام بدم. کارهای خیل مهم.» و معمای چه زندگی محشری است هم در همین مسئله نهفته و همین هم دلیل عدم استقبال مردم از آن را در موقع نمایش عمومی­اش توضیح می­دهد.

اگر چه هسته اصلی فیلم را قضایای احساساتی و معنویِ قدرتِ شجاعت و دوستی تشکیل می­دهد که در نهایت بر تمام موانع فائق می­آیند ولی، فیلم، فیلم تلخ و سیاهی است. حتی پس از آن جورج درمی­یابد که اگر وجود نداشت، شهر و خانواده و دوستان­اش چه چیز بزرگی کم می­داشتند، باز آنچه که در ذهن می­ماند این موضوع است که جورج از زندگی توقع بیشتری داشته ولی همیشه دست سرنوشت مانعی در سر راه­اش ایجاد کرده است. جالب اینکه به خاطر «مشکل حق تألیف» فیلم پس از مدتی به مالکیت عمومی درامد و در نهایت در «مالکیت عمومی درآمدنِ» فیلم گویی یکی از چشم­بندی­های بزرگوارانه­ی کلارنس بوده! هر اتفاقی در فیلم – جورج و نجاتِ بردارش از غرق شدن، کشف تصادفی زهر به جای دارو توسط او و سرخوردگی شدیدش از ماندگار شدن در بدفورد فالز – و عمق عشقی که به مری دارد، همگی چیزی عمیق و حقیقی درباره­ی زندگی فاش می­کنند.

بازیگران

جیمز استیوارت: که تصویرش به عنوان یک آمریکایی شهرستانی مهربان و شریف و عاقل جا افتاده، گفته بود: «گاهی خودم هم می­مانم نکند خودم از خودم تقلید می­کنم.» استیوارت به خاطر نقش آفرینی در این فیلم نامزد جایزه­ی اسکار شد ولی قبل از آن به خاطر بازی­اش در داستان فیلادلفیا (1940)، هاروی (1950) و تشریح یک جنایت (1959) نیز کاندید اسکار گردید. جنبه­ی تلخ چه زندگی محشری است در شاهکارها هیچکاک / استیوارت، پنچره­ی عقبی (1954) و سرگیجه (1958) بازتاب دارد. در بین ده­ها فیلم فراموش نشدنی­اش باید به دو وسترن جان فورد، دوتایی با هم راندند (1961) و مردی که لیبرتی والانس را کشت (1962) اشاره کرد.

دونا رید: از دیگر فیلم­ها فراموش نشدنی او، از اینجا تا ابدیت (1953) است. وی ضمنا‍ً در این فیلم­های قابل ذکر حضور داشته: آنها قابل قربانی کردن بودن (جان فورد، 1945)، تصویر دوریان گری (1945) و داستان بنی گودمن (1955). دونا رید در سریال تلویزیونی دونا رید شو (66-1958) دوباره در نقش همسر و مادر فداکار ظاهر شد.

لایونل باریمور: اتفاقاً ایفای نقش آقای پاتر سنگدل، یکی از بهترین بازی­های لایونل باریمور نبود. بزرگمرد خاندان باریمور بیشتر به خاطر هنرنمای­اش در گراندهتل (1932)، کریستوفر بین (1933)، شام ساعت هشت (1933) و کی لارگو (1948) شهرت دارد. تصویر باریمور بر روی صفحات تلویزیونی نیز حی و حاضر بود؛ به خصوص در سریال دکتر گیلدار که از شبکه­های تلویزیونی دنیا – از جمله ایران – از سال 1961 تا 1972 پخش می­شد.

تامس میچل: در نقش عمو بیلیِ دوست­داشتنی و خل و چل، زندگی حرفه­ای و پرباری داشت. از جمله معروف­ترین فیلم­هایش عبارتند از: افق گمشده، فقط فرشته­ها بال دارند، آقای اسمیت به واشنگتن می­رود، بر باد رفته و گوژ پشت نتردام (همه در سال 1939). وی به خاطر بازی­اش در دلیجان (جان فورد، 1939)اسکاری تصاحب کرد. او در تئودور عنان رها می­کند (1939)، راه را برای فرار باز کن (1937)، شهر ما (1940)، جدال در نیمروز (1952)، دستری (1954) و جیبی پر از معجزه (معجزه­ی سیب، 1961) نیز حضور قابل توجه داشت.

پشت صحنه

  • وقتی جمیز استیوارت از جبهه­های جنگ (جهانی دوم) به کشورش بازگشت، آشفته و به هم ریخته بود ولی لایونل باریمور راضی­اش کرد نقش جورج را بر عهده بگیرد.
  • فیلم در ابتدا با قطعه­ای از سمفونی نهم بهتوون (سرودی در ستایش شادی و زندگی) به پایان می­رسید و نه قطعه­ی فعلی­اش.
  • دکورهای فیلم که در واقع بزرگ­ترین و گسترده­ترین دکورهایی بودند که در تاریخ سینمای آمریکا برای فیلم ساخته شده­اند، دو ماهه بر پا شدند. این دکورها 4چهار جریب از زمین­های کمپانی RKO را در بر می­گرفتند و 75 مغازه و عمارت و خیابان اصلی شهر و یک بخش صنعتی و یک محله­ی مسکونی بزرگ و قسمت فقیرنشین شهر را در بر می­گرفتند. خیابان اصلی 300 متر طول­اش بود که خودش می­کند یک خیابان تمام­عیار!
  • دالتون ترومبو، دوروتی والتر و کلیفورد آدیتس، همگی بی­آن که اسم­شان در عنوان­بندی بیاید، روی فیلمنامه کار کردند.
  • فیلم چون کپی رایت ندارد به کمک کامپیوتر رنگی شد ولی چنان جنجال واعتراضی به پا شد که تقریباً همیشه ورسیون سیاه و سفیدش را نمایش می­دهند.
  • موقع فیلمبرداری صحنه­ی دعا کردن جورج در کافه / رستوران، جمیز استیوارت آنچنان متأثر شده بود که حسابی به گریه افتاد. بعداً کاپرا نما را بسته­تر کرد تا حالت یک نمای درشت را پیدا کند چون می­خواست پرشیانی صادقانه­ی استیوارت را در چهره­اش به روی پرده منتقل کند.

نظر منتقدها

راجر ایبرت (سیکاگو سان تایمز): «نکته­ی مهم درباره­ی چه زندگی محشری است، این است که گذشت زمان را خوب تاب آورده؛ مثل مرد سوم و کازابلانکا از فیلم­های جاودانه­ای است که با گذشت زمان، بهتر هم می­شود.»

پالین کیل: « اگر چه دلیلی برای جدی گرفتن خود وجود نداشته، ولی کاپرا در اینجا لحنی جدی به فیلم­اش داده؛ یک فیلم بندتنبانی که می­خواهد خود را هنر جا بزند.»

کارگردان

فرانک کاپرا هیچ وقت فکرش را هم نمی­کرد که چه زندگی محشری است به عنوان یک «فیلم کریسمسی» طبقه­بندی شود که هر سال موقع تعطیلات به نمایش درمی­آید؛ او هدفی بزرگ­تر را نشانه گرفته بود. این نخستین فیلمی بود که خودش تهیه می­کرد و بنابراین می­خواست فیلم خاصی باشد. فیلمی در ستایش زندگی­ها و رویاهای مردمان معمولی سرزمین­اش که هر آنچه که به نظرشان درست می­رسد، برای خود و همسایگانشان انجام می­دهند. سینماروها در ابتدا از این فیلم خوش­شان نیامد ولی در نهایت یک «پایان خوش» وجو داشت که سال­ها بعد، خیلی دیر فرا رسید. کاپرا در دهه­ی 1930 با روایت داستان­های مردمی به شاعر آدم­های معمولی تبدیل شد.

از جمله فیلم­هایی که ساخت عبارت بودند از: آقای دیدز به شهر می­رود (1936)، به واشنگتن می­رود (1939)، نمی­توانی با خودت ببریش (1938، برنده­ی اسکار)، افق گمشده (1937)، و آرسنیک و تور کهنه (1944)اش نیز بسیار مورد توجه قرار گرفتند. پس از جنگ جهانی دوم چه زندگی محشری است و وضعیت مملکت (1948) را ساخت که فرشی نداشتند. وی بعدها با حفره­ای در سر (1959) و جیبی پر از معجزه (در ایران معجزه­ی سیب، 1961) دوباره به عالم سینما بازگشت.

 

آخرین بار که جورج، مری را دیده بود مری هنوز پاپیون دختر بچه­اش را به موی­اش سنجاق می­کرد. حالا اما هجده ساله است و در مهمانی سالانه­ی مدرسه او را به جورج معرفی می­کنند و عشق دوران گذشته را در جورج زنده می­شود. سپس در حالی که در وسط سالن مدرسه با هم ورجه ورجه می­کنند، یکی از همکلاسی­های مردم­آزارشان، پوشش کف تالار را که زیرش استخر وجود دارد، باز می­کند و همه توی آب می­افتند. جورج با آن پیرآهن ورزشی خیس مسخره­اش، مری را تا دم خانه­شان اسکورت می­کند.

در حالی که از جلوی خانه­ای قدیمی و نیمه ویرانه عبور می­کنند، مری آرزو می­کنند که کاش یک روز در آن خانه زندگی کند و جورج آرزو می­کند کاش یک روز دنیا را فتح نماید و به ایتالیا و بعد پانتئون و کولیزیوم را ببیند. خودش می­گوید: «و بعد برمی­گردم و اینجا به دانشگاه می­رم تا ببینم چند مرده حلاج­ام. و بعد چیزهای خواهم ساخت، فرودگاه می­سازم، برج­های صد طبقه می­سازم، پل­هایی می­سازم که دو کیلومتر طول داشته باشن.»

به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

پاسخی بگذارید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *