فیلم مامور بانک
مروری بر مامور بانک 1940
خلاصه داستان
اگبرت سوزه (دابلیو. سی. فیلدز) نمونهای است از یک مرد مؤدبِ طبقه وسط، که ساعات بیداریاش را در کافۀ سر نبش (قهوهخانه ((بچه گربهی سیاه))) میگذراند و به شدت از دستِ زن غرغرویش، آدل (ادوین دل ریو)، مادرزن عفریتهاش، خانم هرمیسیلیو برانچ (جسی رالف) و دو دختر تخساش، آگاتا و میرتل (کورا ویترسپون و اونا مرکل) فراری است. اما زبان تند و تیز اگبرت باعث میشود برای مدتی کوتاه از کنج قهوهخانه به درآید و به عنوان کارگردان سینما استخدام شود.
او موفق میشود یک کمدی جمع و جور و مجلسی را به یک حکایت پر ریخت و پاش و فوتبالی تبدیل کند و به همین خاطر بلافاصله از کار اخراج میشود. سپس، در حالی که منتظر اتوبوس است، سارقین بانک به او تنه میزنند و نقش زمیناش میکنند ولی تصادفا باعث دستگیری یکی از دزدها میشود. همین موضوع توجه مدیر بانک را جلب میکند و بنابراین او را به عنوان کارآگاه بانک استخدام میکنند. او مچ داماد آیندهاش را به خاطر اختلاص میگیرد، ولی با معطل کردن بازرس بانک، داماد را نجات میدهد و بعد، مانع یک سرقت دیگر از بانک میشود و بدین ترتیب، قیمت سهام بانک را بالا میبرد. در پایان هم، ثروت هنگفتی را به جیب میزند و محبوبِ اعضای خانوادهی نامحبوباش میشود.
کمدیِ غیرمحتمل
مامور بانک 1940
کارگردان: ادوارد اف.کلاین. فیلمنامه: ماهاتما جیوز (دابلیو. سی.فیلدز (اگبرت سوزه)، کورا ویترسپون (آگاتا سوزه)، اونا مرکل (میرتل سوزه)، اولین دل ریو (السی سوزه)، جسی رالف (خانم برانچ)، فرانکلین پنگبورن (اسنوپینگتون). محصول یونیور سال. مدت: 74 دقیقه.
برندگان اسکار 1940:
- بهترین فیلم: ربهکا.
- بهترین کارگردان: جان فورد (خوشههای خشم).
- بهترین بازیگر مرد: جیمز استیوارت (داستان فیلادلفیا).
- بهترین بازیگر زن: جینجر راجرز (کیتی فویل).
- بهترین بازیگر مرد نقش دوم: والتر برنان (وسترنر).
- بهترین بازیگر زن نقش دوم: جین دارول (خوشههای خشم).
نامحتملترین کمدین سینما
((آگاتا)) کوچولوی آتشپاره از مادرش میپرسد: ((یه قلوه سنگ بزنم به اون کلهاش؟)) مادرش رو ترش میکند و با لحنی شماتتبار به دخترش میگوید: ((عزیزم، آدم به باباش احترام میذاره)). ولی بعد از مکثی متفکرانه ادامه میدهد: ((خب، حالا چه جور قلوه سنگی؟)) به دنیای دابلیو. سی. فیلدز خوش آمدید. دنیایی که شیرِ ملاطفت و مهربانی بشری، بریده، و بدخلقیهای یک آدم بامزه دست بالا گرفته است.
هدف دخترک، البته، کسی نیست مگر دابلیو. سی. فیلدز، در آخرین نقشآفرینی بزرگاش، در مأمور بانک. در اینجا دیگر، مشکلات سلامتی فیلدز روی وجناتاش هم تأثیر گذاشته ولی او به جای زانوی غم بغل زدن، از آن عیب و نقصها در فیلمهایش استفاده کرده است. پسرک: ((مامان، اون آقاهه رو نگاه کن، چه دماغ گندهای داره!؟)) مادر: ((کلیفورد، نباید مردم رو مسخره کنی؛ خودت دلت میخواست یه دماغ داشته باشی اون قدر زشت و ورقلمبیده؟)) شخصیت سینمایی فیلدز، مثل حقهبازهای دیگری که بازی میکند، خیلی هم آدم بانزاکتی است و همیشه در حال معذرت خواستن به خاطر کارهایی که میکند و تکههایی که میاندازد. فیلدز از دنیای تئاترهای واریته میآمد و مأمور بانک هم حالت یک ردیف قطعههای کمیک را دارد.
کارهایی که بهخصوص با سیگار و کلاه انجام میدهد، با شوخیهای کلامیاش برابری میکند: ((با گشنگی خودمو میکشم؛ این تنها راه خلاصی است؛ کار مشکلی هم نیست. همین دیروز بعدازظهر امتحانش کردم.)) در آخرین روزهای تمدن بشری، شاید در نهایت، با این تقسیم بندی حال و روزمان را تشریح کنند: آنانی که از دابلیو. سی. فیلدز خوششان میآمد و آنها که نمیآمد. لذت بردن از کمیک دابلیو. سی. فیلدز، تضمین شده نیست. فقط کافیست به احمقبازیهای سوررئال نامحتملترین کمدینِ تاریخ سینما دل بسپارید. خیرش را خواهید دید.
بازیگران
- می وست: ستاره معروف دهه 1930 که به زخم زبانهایش شهرت دارد، مثلا در تعریف از دابلیو. سی.فیلدز، گفته بود: ((هیشکی مث بیل نیست… خداروشکر.)) فیلدز واقعا هم یکه بود: تنها کسی که می توانست در عینِ گرفتنِ دستمزدهای 150 هزار دلاری، طاقچه بالا هم بگذارد و همه را از دست خودش دلخور کند. میگویند به بهانه پائین بودن دستمزد، بازی در نقش جادوگر را در جادوگر آز رد کرد. عادتهای ناجوری که داشت باعث میشد مدام با مدیران استودیو، تهیهکننده ها و بازیگرها دعوا کند و از کار اخراج شود: ((تبعیضی در مورد هیچکس قائل نیستم، از همه به یک اندازه بدم میآید.))
- دابلیو. سی. فیلدز، با نام اصلیِ ویلیام کلود داکنفیلد، برای فرار از دست پدری خشن، در یازده سالگی از خانه فرار کرد. شکم گرسنه میخوابید و چندبار کتکِ سختی که خورد به ور آمدن و باد کردن دماغ معروفاش منجر شد. عکسهایی که از جوانی فیلدز باقی مانده، مرد خوشتیپی را نشان میدهند که در تردستی مهارت زیادی داشت؛ استعدادی که باعث شد در تئاتر واریته مشهور آن دوران، زیگفیلد فولیز، به ستاره ای تبدیل شود.
- بازیاش در نمایش پاپی در برادوی مورد توجه دیوید وارک گریفیث قرار گرفت و استخدام شد تا در فیلم گریفیث، سلیِ خاک اره (1925) بازی کند. فیلدز پس از مدتی همکاری با کمپانی مکسنت ]که طی آن در تعداد زیادی فیلم کوتاه، از جمله دندانپزشک (1931) بازی کرد[ به کمپانی پارامونت رفت. او تحت قرارداد پارامونت در فیلم های معروفی چون این یه هدیه است (1943) و مردی روی بند سیرک (1935) بازی کرد. کمپانی مترو که از بازی چارلز لوتون در نقش آقای میکابر در کلاسیک چارلز دیکنز، دیوید کاپرفیلد، راضی نبود، فیلدز را راضی کرد تا جای او را بگیرد. او در دیوید کاپرفیلد، یکی از بهترین بازیهای زندگیاش را ارائه داد؛ اگر چه فیلدز که کارش اصولا بداههپردازی بود، حتما احساس میکرده فیلمنامه دست و پایش را بسته است.
- او معمولا با نامهای مستعاری چون ماهاتما کین جیوز، چارلز باگل و اوتیس کریبلاوبیس، دیالوگهای خودش را مینوشت. در چیکادی کوچولوی من (1940)، فیلدز و می وست، بداخلاقیهای هر کدام، دیالوگهای خودشان را نوشتند. می وست، بداخلاقیها و عادات ناجور قیلد را تحمل نمیکرد و میخواست فیلم هر چه زودتر تمام شود؛ نتیجه به قول پالین کیل، یکی از بامزهترین و بدترین فیلم های تاریخ سینما از کار درآمد. بعضی از دیالوگهای بامزه فیلدز در فرهنگ عامه جا افتاد و هنوز هم زبانزد مردم است. حتی زمانی که پرزیدنت رونالد ریگان از سوءقصدی جان سالم به در برد، توی بیمارستان، یکی از آنها را تحویل خبرنگارها داد: ((اینجا بد نیست، ولی فیلادلفیا بهتر است.)) فیلدز در روز کریسمس (عیدی که از آن خوشاش نمیآمد) در گذشت.
پشت صحنه
- گروچو مارکس تعریف میکرد که فیلدز در دوران بازنشستگی، توی ایوان خانهاش مینشسته و با تفنگ بادی به طرف عابرها شلیک میکرده است.
- دابلیو. سی. فیلدز صدها حساب بانکی در سراسر دنیا باز کرده بود و حتی حسابی هم در یکی از بانکهای آلمان در دوران نازی داشت: ((فردا را چه دیدی، شاید حرامزادهها جنگ را بردند…))
جملات قصار دابلیو.سی.فیلدز
- بچهها، بهتر است نه دیده شوند، نه صدایشان شنیده شود؛ هیچ وقت.
- اگر در تلاشهایت موفق نشدی، از پا ننشین و دوباره و سهباره سعی کن. ولی اگر موفق نشدی، بیخیال، برای چی خودتو اذیت میکنی؟
- رابرت لوئیس تیلور (نویسندهی زندگینامه دابلیو. سی. فیلدز): ((تنها هدفاش ظاهرا این بود که هر ضابطه و قاعده مرسومی را زیر پا بگذارد و برای همه حداکثر مشکل و گرفتاری را به وجود آورد.))
کارگردان
ادوارد اف. کلاین، کارگردان مأمور بانک، فقط دوربین را آنجا گذاشته و از بازیها فیلم گرفته و در واقع، دابلیو. سی.فیلدز فیلم را ساخته است. سکانس تعقیب و گریز پایام فیلم، بر روی آن جادههای کوهستانی، چنان قلابی میزند، که خودش به یکی از بامزهترین سکانس فیلم تبدیل شده. ولی تکههایی از آن، تأثیرش را روی کمدی بعدی، بهخصوص، تازه چه خبر دکتر جون؟ (1972) پیتر باگدانوویچ نشان میدهد. کلاین کار سینما را در 1913 با بازی در سری کمدیهای پاسبانیِ مکسنت آغاز کرد. وی سپس 50تایی فیلم کوتاه کمدی ساخت تا این که سرانجام در چیکادوی کوچولوی من (1940)، در یک رویاییِ نادر سینمایی، دابلیو. سی. فیلدز و می وست را به جان هم انداخت. بعد از کارگردانی یک کلاسیک دیگر فیلدز، هیچ وقت به یک هالو فرصت نفس کشیدن نده (1941)، کلاین دوباره به سینمای رده-ب و ساختن فیلمهای سریالی سینمایی مثل مگی و جیگز (1947-1948) روی آورد.
نظر منتقدها
فیل فریمن (کالتر واچر نت): ((ضرباهنگ کمیک و لحظات خندهدارش، هنوز شورانگیز است و برتر از بسیاری از فیلمهایی که در این بیست سال اخیر ساخته شدهاند.))
راجر ایبرت (شیکاگو سان تایمز): ((در فیلمهای فیلدز، قطعهای ناگهانی و پرداختن به صحنهای که هیچ ربطی به صحنه قبل ندارد، امری عادی است. در مقایسه، حتی پیرنگ فیلمهای برادران مارکس هم از لحاظ ساختاری، شاهکار جلوه میکنند. قطعهای کمیک جایش را به قطعه کمیک دیگر می دهد و هیچ تلاشی هم نشده تا جور باشند و یا قدری واقعی بزنند.))
یکی از صحنههای فراموشنشدنیِ این فیلم بامزه همان سکانس افتتاحیهاش است که شخصیت اگبرت (فیلدز) و زن، مادرزن، دختر کوچکاش آگاتا و دختر بزرگتر و دامادش را معرفی میکند: صبح، اگبرت سال و کلاه کرده و میخواهد هر چه زودتر از خانه بیرون بزند و به همان کافهی سر نبش پناه ببرد تا چشماش لااقل در طی روز به اعضای خانودهاش نیفتد. سیگار به لب، از پلکان خانه پائین میآید. ولی بلافاصله مادرزن، در ادامه غرغرهایش (از جمله این که چطور اگبرت پولهای بچه را از توی قلک در می آورد و خرج میکند)، به سیگار سر صبح اگبرت گیر میدهد. اگبرت غافلگیر شده، سیگار را می بلعد.
اگبرت وارد اتاق غذاخوری می شود که خانواده دورش نشستهاند و بلافاصله روزنامهی صبح را که دختر کوچکاش در حال خواندن قسمت کارتون هایش است،از دستاش میقاپد. دخترش، لگدی به ساق پایش میزند و اگبرت مشتاش را بالا میبرد تا توی کله بچه بکوبد. آگاتا که میخواهد تلافی کند، بطری کچاپ را از روی میز برداشته و به طرف اگبرت که دارد از در خانه خارج میشود، پرت میکند. بطری به ملاج اگبرت اصابت میکند و دادش به هوا میرود. اگبرت به جای که راه خودش را بکشد و برود، در حالی که از درد به خود میپیچد، گلدان بزرگ جلوی در را برداشته و میخواهد آن را به طرف دختر پرتاب کند.
زن و مادرزناش جیغ میکشند و زن میگوید ((اگه جرات داری اونو به طرف دخترت پرت کن، من میدونم با تو.)) ولی در حالی که اگبرت، عین پرتاب کنندههای نیزه و چکش، گلدان را عقب برده تا هر چه محکمتر و دورتر پرتاش کند، یک دفعه دختر بزرگترش با مرد جوانی سر میرسند. دختر: ((دیک، این پدرمه.)) اگبرت که با همان گلدان در جا خشک شده، سلام میکند و سپس، انگار نه انگار، گلدان را جلو میبرد و به داماد آیندهاش تقدیم میکند: ((بهبه، چه جوان رعنایی…!))
دیدگاهتان را بنویسید