#


فیلم نقاشی دیواری آمریکایی

فیلم نقاشی دیواری آمریکایی
13 فوریه 2017 بدون نظر 2073 بازدید

فیلم نقاشی دیواری آمریکایی

مروری بر فیلم نقاشی دیواری آمریکایی

خلاصه داستان

شبی طولانی در انتظار دو جوانی است که به انتهای دوران کودکی­شان رسیده­اند. استیو (ران هاوارد) و کرت (ریچارد دریفوس) هر دو با اضطراب و دلنگرانیِ دنیای ناشناخته­ی دانشگاه دست و پنچه نرم می­کنند. استیو فکر می­کند ترک زادگاه­اش و رفتن به شهری دیگر معرکه است ولی از اینکه باید دوست­اش لوی (سیندی ویلامز) را ترک کند، ناراحت است. کرت در مقابل، سخت آشفته است: دل­اش نمی­خواهد برود.

لبخندی از سوی دختری (سوزان سامرز) در یک اتومبیل تندربردِ عبوری، حتی بیشتر مجاب­اش می­کند که باید بماند. استیو شب را به جر و بحث و آشتی با لوری می­گذراند. در ماجراهایی به موازات حکایتِ آنها، جانی (پل لومات) را داریم که عاشق رانندگی، جامه­ی کودکی را از تن بیرون آورده. امشب او با باب (هریسون فورد) مسابقه رانندگی می­گذارد. و سرانجام تود (چالز مارتین اسمیت) جوانی مجیزگو و حراف، با دختر پیشخدمت رستوران، دبی (کندی کلاک) سروسری دارد. سپیده می­دمد. یکی از دو جوان آماده­ی سوار شدن به هواپیمایی است که او را به آزادی می­رساند… ولی کدام یک؟

 

یک آغاز بزرگ حرفه­ای

نقاشی دیواری آمریکایی                                                                                                       1973

کارگردان: گلوریا کتز، ویلارد هیوک و جورج لوکاس. تهیه کننده: فرانسیس فورد کاپولا. بازیگران: ریچارد دریفوس (کرت)، ران هاوارد (استیو)، پل لومات (جان)، چارلز مارتین اسمیت (تری / تود)، سیندی ویلیامز (لوری)، کندی کلارک (دبی)، هریسون فورد (باب). مدت: 110 دقیقه. بودجه: 750 هزار دلار. فروش: 3/21 میلیون دلار. (در حال حاضر رکوردِ بالاترین سود یک فیلم نیمه مستقل را در تاریخ سینما در دست دارد).

نامزدهای اسکار:

  • بهترین فیلم.
  • بهترین بازیگر مرد نقش دوم: کندی کلارک.
  • بهترین کارگردان: جورج لوکاس.
  • بهترین تدوین: ورنا فیلدز، مارسیا لوکاس.
  • بهترین فیلمنامه اریژینال: جورج لوکاس، گلوریا کتز و ویلارد هیوک.

برندگان اسکار سال 1973:

  • بهترین فیلم: نیش (تیغ زنی).
  • بهترین کارگردان: جورج روی هیل (تیغ زنی).
  • بهترین بازیگر مرد: جک لمون. (ببرو نجات بده).
  • بهترین بازیگر زن: گلندا جکسون (یک مسئله­ی طبقاتی).
  • بهترین بازیگر مرد نقش دوم: جان هاوزمن (تعقیب کاغذی).
  • بهترین بازیگر زن نقش دوم: تاتم اونیل (ماه کاغذی).

به خانه برنخواهی گشت…

نقاشی دیواری آمریکایی با موسیقیِ راکِ دهه­ی 1960 شروع می­شود و داستانش را از طریق همان ترانه­های خاطره­انگیز ادامه داده و تمام می­کند. و با همین ترانه­هاست که به گذشته نقب می­زند: به دوران ریاست جمهوری جان کندی، پایان دوره تفتیش عقاید که با کج خیالی­های بیمارگونه­ی سناتور مک کارتی شروع شد و لکه­ی ننگی بر دامن دموکراسی آن کشور نهاد، و سپس سرآغاز دهه­ی بی­نظیر 1960..

. در اینجا، مثل نمایشنامه­ای چخوفی، دو جوان را می­بینیم که همین فردا – پس فردا قرار است لانه­ی نرم و گرم شهرکِ کوچک­شان را ترک کنند و به مکانی ناشناخته فرستاده شوند؛ دنیای ناشناخته­ی دانشگاه، بین دو قلمرو ترسناکِ دنیای بزرگسالی و وحشتِ همیشه کودک ماندن، تقسیم شده است. چرا باید همه چیزها دلچسب تمام شود؟ کرت (ریچارد دریفوس) دانشجوی بورس­داری که بیشتر از آن یکی دغدغه دارد، می­پرسد: «چرا نمی­توانیم همین جا بمانیم؟» و استیو (ران هاوارد)، مبصر سابق کلاس، سرش داد می­زند: «بالاخره می­خوایم این شهر عقب مونده رو ول کنیم و تو می­خوایی دوباره بخزی و به لونه­ات برگردی؟»

بازیگران

ریچار دریفوس: تماشای ریچار دریفوس، در نقش کرت هندرسن که از بلاتکلیفی در مورد آینداه­اش عذاب می­کشد و نمی­داند چه چیزی در زندگی اهمیت دارد، قدری آزاردهنده است. واقعاً جایی مثل آغوش خانواده وجود ندارد؟ اگر برود، جایی برای خود پیدا می­کند؟ بازی دریفوس درخشان است، هم جدی است و به تأمل وامی­دارد و هم بامزه است. (برای توضیحات بیشتر راجع به زندگی حرفه­ای دریفوس به فیلم شماره 52، برخورد نزدیک… مراجعه شود).

ران هاوارد: در نقش استیو، مبصر و شاگرد اول کلاس، با اعتماد به نفسی که از قضا توی ذوق هم نمی­زند می­گوید: «حالا دستت اومد که از زندگی چی می­خوام؛ ولی هر چی هست، توی این شهر گیر نمی­آد.» هاروارد که به یکی از موفق­ترین کارگردان­های هالیوود تبدیل شده، برای بسیاری از مخاطبانش، به خاطر بازی در سریال­های کمدی اندی گریفیث شو و هپی دیز / دوران خوشی (1974 – 1980)، شهرت و محبوبیت دارد. او به عنوان کارگردان فیلم­های سرگرم کننده­ای چون شلپ! (1984)، مقوله­ی پدر مادری (1989،Parenthood) و زبانه­ی آتش (1991، Backfire) را ساخته. از جمله فیلم­های اخیرش، آپولو 3 (1995، برنده اسکار)، ابداع خانواده آبوت (1997) و یک ذهن زیبا (2001) هستند.

مکنزی فلیپس: در نقش کارول، دختر سیزده ساله­ای را بازی می­کند که شانس آورده و در اتومبیل جانی سواری می­گیرد، بیش از هر چیز به عنوان دختر جان فلیپس از گروه معروف ماماز و پاپاز شهرت دارد. او زندگی پرفراز و نشیبی داشته و این اواخر دوباره به عالم سینما برگشته  و از جمله در نقاشی­های آمریکایی بیشتر (1979) و گروه دوگانه (2002) بازی کرده است.

هریسون فورد: برای اطلاعات بیشتر درباره زندگی حرفه­ای هریسون فورد به بیلدرانر (فیلم شماره 39) رجوع شود.

کندی کلارک: کلارک در این فیلم در نقش پیشخدمت رستوران ظاهر شده، کارش را با فت سیتی (جان هیوستن، 1972) آغاز کردو بعداً در مردی که به کره­ زمین افتاد (1976) حرفه­اش را ادامه داد. اما چند سالی بعد در مسیر دیگری افتاد و در فیلم­های رده – ب ظاهر شد، از جمله امیتی ویل سه بعدی (1983) و توده­ی لزج (1988). او در بافی خون­آشام کش (1992) نیز قابل رؤیت است.

پشت صحنه

  • در اولین روز کار، فیلمبرداری ساعت دو صبح شروع شد، چون مدت زیادی طول کشید که دروربین­ها را روی اتومبیل­ها سوار کنند.
  • شهر سن­رافائل که قرار بود بخش اعظم فیلمبرداری در آن انجام شود، به دنبال شکایت کردن صاحب رستورانی که گفت به خاطر بلوکه کردن خیابان­ها مشتری­هایش را از دست داده، مجوز فیلمبرداری­اش را پس گرفت.
  • در شب دوم فیلمبرداری، آتش گرفتن یک رستوران، باعث ترافیکی شد که فیلمبرداری را در آن شب غیر ممکن کرد.
  • در سکانس کورس دادن اتومبیل­ها، بارنی کونجلو، دستیار فیلمبردار، از اتومبیل به بیرون پرت شد و جراحت­هایی برداشت.
  • لومات، دریفوس را به درون استخری پرتاب کرد و همین باعث ضرب­دیدگی دریفوس از ناحیه پیشانی شد؛ آن هم زمانی که فردایش قرار بود نماهای درشت دریفوس گرفته شوند.
  • در سکانس تعقیب و گریز با پلیس، به اعلان سر در سینما توجه کنید: سینما دارد دیمنسیا 13 (1963) ساخته­ی فرانسیس فورد کاپولا را نشان می­دهد. ولی یک مشکل هست: ماجراهای نقاشی­های آمریکایی… در سال 1962 می­گذرد حال آن که فیلم کاپولا در 1963 اکران گرفت.

 

از لابلای حرف­ها

«صدا و موسیقی 50 درصد عناصرسرگرم­کننده­ی یک فیلم را تشکیل می­دهند.»

«فیلمنامه چیزی است که در خیال می­بافید؛ چیزی که دل­تان می­خواهد باشد. ولی در عمل فیلم چیز دیگری از آب در می­آید.»

«رابطه­ی پرفراز و نشیبی با فرانسیس (کاپولا) داشته­ام. حالت زوجی را داریم که از هم جدا شده­اند… حالا به همان اندازه با او صمیمی­ام که با هر کس دیگر.»

نظر منتقدها

راجر گرین اسپان (نیویورک تایمز): فیل خیلی خوبی است؛ بامزه، غیر احساساتی و قدری تلخ است. ضمن آن که پر از بازی­های فوق­العاده است. ولی برای من، بخشی از هیجان­اش از اینجا سرچشمه می­گیرد که از آغازِ احتمالیِ یک زندگی حرفه­ای خبر می­دهد.

کارگردان

وقتی مدیران کمپانی یونیورسال فیلم را دیدند، از آن خوش­شان نیامد و بلافاصله قیچی­هایشان را بیرون کشیدند. جورج لوکاس گفت: «به این می­ماند که دست بچه کوچک­تان را بگیرید و یکی از انگشت­هایش را قطع کنید. می­گویند: فقط یک انگشت است، مسئله مهمی نباید باشد. ولی از دیدگاه من تحمیل مستبدانه­ی قدرت است.

و این امر مرا به شدت آشفته می­کند.» کوتاه کردن نقاشی دیواری آمریکایی از این نظر آزاردهنده­تر می­شد که نوعی توصیف زندگی­نامه­ای جوانیِ خود جورج لوکاس است و تود در واقع نقش کارگردان را بازی می­کند. لوکاس فرزند دوران تلویزیون، که در دانشگاه کالیفرنیا درس سینما خواند و در کمپانی برادران وارنر دوره دید، موقع ساختن نقاشی­های دیواری، 28 ساله بود؛ او قبل­اش، اولین فیلم خود، THX 1138 (1971) را ساخته بود. موفقیت تجاری بی­سابقه­ی فیلم از او یک ستاره ساخت و با سری فیلم­های جنگ­های ستاره­ای (1977، 1980، 1983، 1999، 2002) ثروتمندش کرد.

(البته برای آنها که بالای چهل –پنجاه سال دارند): کرت که خود را به در و دیوار می­زند و دنبال کسی می­گردد که راه را به او نشان دهد و از نومیدی نجات­اش دهد، به ایستگاهی رادیویی می­رود که ولفمن جک، در تاریکی نشسته و برای علاقه­مندان صفحه­های موسیقی پخش می­کند. این صحنه را خود ولفمن جک بازی کرده که از دهه 1960 به این سو، به کار دیسک جوکی (انتخاب قطعات موسیقی و پخش آنها) مشغول است و به خصوص به خاطر صدایش شهرت دارد که حسابی خش­دار است و از ته گلو بیرون می­آید؛ مثل گرگ­های توی کارتون.

او را در این صحنه با همان شکل و شمایلی می­بینیم که لااقل تا همین چند سال پیش با آن ظاهر می­شد: ریش و پیراهن هاوایی. کرت از او می­پرسد که آیا ولفمن است؟ ولفمن خود را مدیر ایستگاه رادیویی معرفی می­کند و می­گوید: «ولفمن همه جا هست». کرت در فکر دختر زیبایی که در اتومبیل تندربرد دیده و شیفته­اش شده، به او می­گوید که دنبال آن دختر می­گردد. ولفمن که متوجه درد و رنج کرت شده، نصیحت­اش می­کند که نباید نومید شود و باید به راه و زندگی خود ادامه دهد؛ بعد به کرت می­گوید: «نمی­توانم به جای ولفمن حرف بزنم، ولی فقط می­توانم این را بگویم: اگر ولفمن اینجا بود، به تو می­گفت: «آستین بالا بزن و زندگی­ات را بکن!» در حالی که کرت خارج می­شود، نگاهی از لای در نیمه باز به درون می­اندازد و «مدیر» را می­بیند که توی میکروفن صحبت می­کند، ولی با صدایی که بی­هیچ شک و شبه­ای صدای خودِ ولفمن جک است…

برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *