جو باک، جوان خوشسیما و سادهلوحِ تگزاسی، شنیده است در نیویورک خیلی خبرهاست و میتواند آنجا راحت پول درآورد. به همین جهت، یک روز کار ظرفشوییاش را در ولایت رها میکند و با اتوبوس عازم نیویورک میشود. اما طولی نمیکشد که جو پی میبرد اطلاعات غلط به او دادهاند و در کوچه و خیابانهای شهر، هیچکس حتی نگاهی به او نمیاندازد. یک روز راتسو ریزو (داستین هافمن) تیغ زنِ خیابانی، با وعدههایی الکی، پولی از او به جیب میزند و ناپدید میشود.
جو، رد پای راتسو را میگیرد و پیدایش میکند. راتسو، ریزاندام و علیل، که هم احساس عذاب وجدان دارد و هم میترسد کتک بخورد، «جو»ی آسمانجل را به اتاقکش در عمارتی ویرانه میبرد و جایی برای اسکان در اختیارش میگذارد. در حالی که به زور شکمشان را سیر میکنند، جو در راتسو، رفیقی را مییابد که احتمالا هیچوقت نداشته، راتسو سخت بیمار است؛ جو تصمیم گرفته از جایی پولی به چنگ آورد و هزینهی سفرشان را به فلوریدا تأمین کند. بالاخره پول را از مردی ناشناس به زور میگیرد و با پولِ دزدی عازم فلوریدا میشوند…
78 کارگردان:جان شلزینگر. فیلنامه: والدو سالت؛ براساس رمان جیمز لیو هرلیهی. تهیهکننده: جروم هلمن، کمپانی یونایتدآرتیستز. بازیگران: داستین هافمن (راتسوریزو)، جان وویت (جو باک)، سیلویا مایلز (کاس)، جان مکگیور (آقای اودانیل)، برندا واکارو (شرلی)، روث وایت (سلی باک)، باب بالان (دانشجوی جوان). مدت: 113 دقیقه. بودجه: 4/3 میلیون دلار. فروش: 8/44 میلیون دلار.
جان شلزینگر، کارگردان انگلیسی، مقولهی اختلاف طبقاتی را در آمریکا، به رخِ آمریکاییها میکشد و با بازندهها، تیغ زنهای سمجِ خیابانی و خلاصه نا کسانی همدردی نشان میدهد که در حواشی جامعه میلولند و در تلاش برای به چنگ آوردن خرده نانی در کلان شهر بیاعتنایی چون نیویورک، تقلا میکنند. شلزینگر و تهیهکنندهاش، جروم هلمن، ابتدا خیلی هم خوشحال شدندکه فیلمشان از ممیزی، درجه بندیR گرفته چون کابوی نیمهشب، تنها فیلم تاریخ سینما از کار درآمد که اسکار بهترین فیلم نصیباش شد. پس از گذشت این همه سال، فقر و انحطاط در نیویورکِ دهه شصت خیلی هم جذاب جلوه میکند! اما آنچه کماکان تروتازه و شگفتانگیز است، هنرنمایی بینظیر داستین هافمن و بهخصوص، جان وویت است. مسیر پرپیچ و خمی که این بچه/مردِ معصوم در شهری بزرگ میپیماید به همان اندازه فصلی از کتاب اولیور تویست (چارلز دیکنز) قلب را به درد میآورد.
داستین هافمن: داستین هافمن برای آن که دلنگرانیهای شلزینگر را از بین ببرد و نشان دهد که توانایی بازی در نقش راتسو را دارد، بارانی کثیفی به تن کرد، موهایش را عقب شانه زد و کارگردان را به گردشی دور منهتن و سالن های بیلیارد و پاتوق تیغزنهایش برد. او کاملا در نقش جا افتاده بود و نقش را از آن خود کرد. هافمن که بازیگری کمالگراست، هر روز سنگریزه در کف هایش میگذاشت تا لنگ زدن شخصیتاش تداوم و انسجام داشته باشد. زندگی حرفهای او مملو از نقشهایی بوده که تغییر چهرهاش را میطلبیدهاند: پیرمردی صدساله در بزرگمرد کوچک (1970)، مردی که برای گیر آوردن کار خود را به شکل زنها در میآورد، در توتسی (1982)، بیمار اوتیست (در خود فرو رفته) در رین من(1988)، خبیثی با قیافهی کارتونی در دیک تریسی (1990) و کاپیتان کوک در هوک (1991).
جان وویت: اگر چه وارن بیتی دنبال نقش جو باک بود، ولی شلزینگر به خاطر شهرت و محبوبیت فراوان بیتی که بازیاش را در این نقش باورناپذیر میکرد، دور او را خط کشید. در مورد بانی و کلاید نیز همین مسأله برای بیتی پیش آمده بود، ولی در آنجا روی فیلمنامه کار کردند تا با «پرسونا»ی بیتی جور در آید. شلزینگر ترجیح داد با بازیگری ناشناس کار کند که موقع تست دادن وانمود کرده بود یک کابوی واقعی است که از توی خیابان سر راست به آنجا آمده.برخی از بداههپردازیهایش سر از فیلمنامه در آوردند.
وویت که به خاطر بزرگواری و بخشش شهرت دارد، وقتی نقش را برد، برای جشن گرفتن پیروزیاش به مرد بیخانمانی در خانهاش پناه داد. پس از موفقیت حیرتآور وویت در این فیلم، حرفه سینمایی پرباری به دنبال آمد ولی خیلی زود درخشش ستارهای اش را از کف داد. از جمله کارهای معروفش اینها هستند: رهایی (1972)، بازگشت به خانه (1978)، میز شام برای پنج نفر (1983) و مأموریت:غیرممکن (1996). برای نسل جدید علاقهمند به سینما، احتمالا او بیشتر به عنوان پدر «آنجلینا جولی» شهرت دارد.
اجرای ترانهی everybody’s talking با صدای هری نیلسن، ابتدا در نسخهی تدوین نشدهی فیلم، صرفا برای حس و حال دادن به یکی از صحنه ها استفاده شد؛ ولی بعد شلزینگر به این نتیجه رسید که حس و حال اصلی را اصولا، همین ترانه به فیلم میدهد. باب دیلن ترانهی lay, lady lay را به سفارش تهیه کنندهی فیلم ساخت، اما طبق معمول سفارش را دیر تحویل داد و بنابراین کارش بعدا به عنوان یک «تک ترانه» و بیهیچ ربطی به فیلم، عرضه شد.
قرار بود چی بشه چی شد
نقش جو باک ابتدا به لی میجرز و مایکل سارازین پیشنهاد شد و نقش ریتزو هم به رابرت بلیک، که گفت نه، مرسی. (چه شانسی آوردیم ما..!)
آرجر وینستن (نیویورک پست): «این فیلم چنان عالی و غافلگیرکننده است که زبان از ستایشاش کوتاه است… از آن کارهای قرص و محکمی که همه چیزش باهم همآهنگی دارد، بیانیهای در باره دوران ما، که نیازی ندارد باد به غبغب بیندازد و عقب بایستد و شعار بدهد.»
پالین کیل (نیویورکر): «شلزینگر، آمریکا را مورد حمله قرار میدهد و مصمم است نشان دهد که مردمش چقدر وحشتناکاند. زهری که میریزد چنان آشکارا، روشی است که کارگردان برای به رخ کشیدن خود و کارش در پیش گرفته، که اصولا نادیدهاش میگیریم.»
جان شلزینگر زمانی گفت، «مردم طوری به ما نگاه میکردند که انگار کاری غیرممکن انجام میدهیم. البته ساختن کابوی نیمه شب ساده نبود. حتی راستاش، زیاد هم لذتبخش نبود. گاهی توی خیابان به چیزهایی بدتر از آنچه در فیلمنامه بود برمیخوردیم. هیچ چیزی در فیلم وجود ندارد که جایی در عالم واقع، ندیده باشم. وحشتناک بود». در نتیجه، شلزینگر گمان میبرد که اتفاقا، R گرفتن فیلم چندان قضاوت ناجوری هم نبوده است: «این فیلم را برای بزرگسالها ساختیم. از آنهایی نیست که بشود الزاما به بزرگسالها توصیه کرد تا بچههای خود را نیز همراهه ببرند».
امروزه، ساختن فیلمی چون کابوی نیمه شب، غیر ممکن است. شلزینگر، اواخر عمر، تعریف میکردکه داستان فیلم را برای یکی از مدیران کمپانیهای بزرگ تعریف کرده و پرسیده که آیا فکر میکند تولید چنین فیلمی ممکن است یا نه. و واکنش مدیر سریع و صریح بوده است: «ازبابایی که این داستان را برایم تعریف کرده میخواهم از اتاقم خارج شود». خوشبختانه شلزینگر پیشاپیش «آس»ای به نام دارلینگ (1965) در آستین داشت و بعدا ماراتن من (1976)، فیلم پرفروش دیگری با شرکت داستین هافمن، را ساخت. بین سایر کارهای معروفاش باید به اینها اشاره کرد: شاهین و آدمبرفی (1985)، تریلر بلندیهای پاسیفیک (1990) و بهترین چیزِ بعدی (2000) با شرکت مدونا.
یکی از نکتههای جالب کابوی نیمه شب این است که کسی باور نمیکند این دومین فیلم داستین هافمن بود و او در واقع با گرفتن این نقش، ریسک بزرگی کرد؛ چون درست قبل از آن گراجوئیت (فارغ التحصیل)، نخستین فیلماش، یک تصویر تر و تمیز تجاری برای خود دست و پاکرده و در 30 سالگی در نقش جوانی 21 ساله ظاهر شده بود. و اما یکی از صحنه های فراموش نشدنی کابوی نیمه شب که برای همیشه در خاطر میماند و لحن تراژی/کمیک فیلم را خیلی خوب منتقل میکند، صحنهی گورستان است.
راتسو که علاوه بر تیغزنی و گدایی، هر از گاه، وقتی جایگاه واکسیهای مترو را خالای ببیند، کفش مردم را هم واکس میزند، دست جو ا میگیرد و لنگ لنگان او را به گورستانی میبرد که پدر واکسیاش در آنجا دفن است. او به جو که باز راتسو خطاباش کرده، میگوید: «حواسات باشه، توی شهرمون، منو راتسو صدا نمیزنند؛ راستشو بخوای، منو اونجا ارنریکو سالواتوره ریتزو صدا میزنن.» راتسو در همان حال، جو را به بالای سر گور پدرش هدایت میکند. گوری کوچک و ساده.
سپس نگاهی به اطراف میاندازد و به طرف گوری دیگر در آن نزدیکی میرود که خویشاوند مرده تازه دسته گلی رویش گذاشته و دسته گل را برمیدارد و روی گور پدر خودش میگذارد و برای جو از پدرش تعریف میکند؛ این که چقدر آدم زحمت کشی بوده و از صبح تا شب کارش واکس زدن بوده؛ طوری که تمام وجودش بو میداده و از واکس سیاه شده بوده ایت: «آن قدر که وقتی میخواستند تو گور بذارنش، حتی دستکش از دستاش بیرون نمیآمد و اجبارا با همان دستکش واکسی چالش کردند.»
قتل هولناک مهرداد نیویورک؛ پروندهای که ایران را شوکه کرد در روزهای اخیر، خبر قتل…
گلوریا هاردی یکی از بازیگران جوان و بااستعداد ایرانی-فرانسوی است که در طی چند سال…
مهسا طهماسبی یکی از بازیگران جوان و پر استعداد سینما و تلویزیون ایران است که…
مقدمهای بر سینمای معاصر ایران سینمای ایران در سالهای اخیر تحولات زیادی را تجربه کرده…
حمله موشکی اخیر سپاه پاسداران به اهداف نظامی اسرائیل، بار دیگر موضوعاتی را در حوزه…
مارتین مول یکی از هنرمندان چندوجهی و تاثیرگذار در عرصه کمدی و هنرهای نمایشی است.…