فیلم چه زندگی محشری است
مروری برفیلم چه زندگی محشری است
خلاصه داستان
از آن دنیا صدای آدمهایی را میشنوم که برای جورج بیلی دعا میکنند. این صداها در حقیقت به فرشتههایی تعلق دارد که دربارهی مشکلی که برای جورج پیش آمده، تبادل نظر میکنند. در حالی که جورج تصمیم به خودکشی گرفته، فرشتهها به بازنگری زندگی او از دوران کودکی به این سو میپردازند. تعریف میکنند که چطور زندگی برادرش را در بچگی نجات داده و در آن حادثه شنوایی یکی از گوشهایش را از دست داده است. شرح میدهند که چطور به کمک داروفروشِ مأیوس شتافته که داشته ندانسته زهری را به جای دارو برای یک مشتری میفرستاده؛ و بعد از عشق دوران نوجوانیاش، مری حرف میزنند.
قطع سریع به آینده، جورج پرشوری را نشان میدهد که برای نخستین سفرش به خارجه، قصد دارد سوار قطار شود؛ سفری که از دوران کودکی رویایش را در ذهن میپرورانده. او دوباره مری را مییابد که حالا هجده ساله است و بلافاصله دوباره به او دل میبازد ولی نه به بهای نقشههای بزرگاش برای آینده. نقشههایش وقتی تغییر میکنند که پدرش سکته میکند و زمین گیر میشود. جورج سرخورده، در زادگاهاش میماند تا دفتر رهن و وام پدرش را بگرداند و مشتاقانه چشم انتظارِ بازگشت برادرش از ارتش میماند تا جایش را بگیرد و او دوباره بتواند قطار بگیرد و این بار به دانشگاه برود. ولی بار دیگر، نیروهای خارج از کنترلاش توطئه میچینند تا او را در خانه و زادگاهاش نگه دارند.
او بالاخره با مری ازدواج میکند و خانوادهی بزرگی تشکیل میدهد. در همین حال شرکت وام و ساختماناش، چند بار ورشکست میشود و آخرین ضربه به کار و تجارتش جورج را به لب پرتگاه خودکشی میکشاند. کلارنس (هنری تراورس)، فرشتهی نگهبان جورج به نجاتاش میشتابد و برای این کار، به او نشان میدهد که اگر در این دنیا نبود، شهر و خانواده و دوستان و اطرافیانش چقدر کم میآوردند. جورج که یک بار دیگر از بخت استفاده از زنده بودن و زندگی کردن به هیجان آمده، به خانه برمیگردد و درمییابد که مری با مردم شهر تماس رفته و همه کمک کردهاند و پولی گرد آوردهاند تا شرکت وام و ساختمان جورج را از ورشکستگی نجات دهند. کلارنس سرانجام بالهای فرشتهای خود را مثل (درجه برای درجهداران ارتش) میگیرد و تعطیلات خوش کریسمسی برای همه آغاز میشود.
تهیه کننده و کارگردان: فرانک کاپرا، محصول کمپانی RKO. نویسندگان فیلمنامه: فرانسیس گودریچ، آلبرت هکت، فرانک کاپرا؛ بر اساس بزرگترین هدیه نوشتهی فلیپ دورن استر. بازیگران: جمیز استیوارت (جورج بیلی)، دونا رید (مری هچ)، لایونل باریمو (آقای پاتر)، تامس میچل (عمو بیلی)، هنری تراورس (کلارنس)، بولا بوندی (خانم بیلی)، فرانک فیلن (امی)، دارد باند (برت)، گلوریا گراهام (وایولت بیک)، اچ.بی.وارنر (خان گاور). مدت: 129 دقیقه. بودجه: 18/3 میلیون دلار. فروش: 3/3 میلیون دلار.
برندگان اسکار 1946
- بهترین فیلم و بهترین کارگردان: ویلیام وایلر (بهترین سالهای زندگی ما).
- بهترین بازیگر مرد: فردریک مارچ (بهترین سالهای زندگی ما).
- بهترین بازیگر زن: اولیویا دوهاویلند (هر کس مال خودش).
- بهترین بازیگر مرد نقش دوم: هارولد راسل (بهترین سالهای زندگی ما).
- بهترین بازیگر زن نقش دوم: آن بکستر (لبهی تیغ).
چیزی عمیق و حقیقی دربارهی زندگی
مری نوجوان (دونا رید) توی گوش ناشنوای جورج (جمیز استیوارت) زمزمه میکند:«جورج بیلی! تا وقتی زندهام دوستات خواهم داشت.» جملات مری در گذر زمان میپیچید و فیلم را سرشار از حس تقدیر سرنوشت میکند. خوب است که جورج صدای مری را نشنید چون حتماً به او جواب سربالا میداد. به این خاطر که جورج نقشههایی دیگر در سر دارد که هیچ یک نمیتواند در «بدفورد فالز» (شهر زادگاهشان) پیاده شوند. جورج تأکید دارد: «من میخواهم کارهای بزرگ انجام بدم. کارهای خیل مهم.» و معمای چه زندگی محشری است هم در همین مسئله نهفته و همین هم دلیل عدم استقبال مردم از آن را در موقع نمایش عمومیاش توضیح میدهد.
اگر چه هسته اصلی فیلم را قضایای احساساتی و معنویِ قدرتِ شجاعت و دوستی تشکیل میدهد که در نهایت بر تمام موانع فائق میآیند ولی، فیلم، فیلم تلخ و سیاهی است. حتی پس از آن جورج درمییابد که اگر وجود نداشت، شهر و خانواده و دوستاناش چه چیز بزرگی کم میداشتند، باز آنچه که در ذهن میماند این موضوع است که جورج از زندگی توقع بیشتری داشته ولی همیشه دست سرنوشت مانعی در سر راهاش ایجاد کرده است. جالب اینکه به خاطر «مشکل حق تألیف» فیلم پس از مدتی به مالکیت عمومی درامد و در نهایت در «مالکیت عمومی درآمدنِ» فیلم گویی یکی از چشمبندیهای بزرگوارانهی کلارنس بوده! هر اتفاقی در فیلم – جورج و نجاتِ بردارش از غرق شدن، کشف تصادفی زهر به جای دارو توسط او و سرخوردگی شدیدش از ماندگار شدن در بدفورد فالز – و عمق عشقی که به مری دارد، همگی چیزی عمیق و حقیقی دربارهی زندگی فاش میکنند.
بازیگران
جیمز استیوارت: که تصویرش به عنوان یک آمریکایی شهرستانی مهربان و شریف و عاقل جا افتاده، گفته بود: «گاهی خودم هم میمانم نکند خودم از خودم تقلید میکنم.» استیوارت به خاطر نقش آفرینی در این فیلم نامزد جایزهی اسکار شد ولی قبل از آن به خاطر بازیاش در داستان فیلادلفیا (1940)، هاروی (1950) و تشریح یک جنایت (1959) نیز کاندید اسکار گردید. جنبهی تلخ چه زندگی محشری است در شاهکارها هیچکاک / استیوارت، پنچرهی عقبی (1954) و سرگیجه (1958) بازتاب دارد. در بین دهها فیلم فراموش نشدنیاش باید به دو وسترن جان فورد، دوتایی با هم راندند (1961) و مردی که لیبرتی والانس را کشت (1962) اشاره کرد.
دونا رید: از دیگر فیلمها فراموش نشدنی او، از اینجا تا ابدیت (1953) است. وی ضمناً در این فیلمهای قابل ذکر حضور داشته: آنها قابل قربانی کردن بودن (جان فورد، 1945)، تصویر دوریان گری (1945) و داستان بنی گودمن (1955). دونا رید در سریال تلویزیونی دونا رید شو (66-1958) دوباره در نقش همسر و مادر فداکار ظاهر شد.
لایونل باریمور: اتفاقاً ایفای نقش آقای پاتر سنگدل، یکی از بهترین بازیهای لایونل باریمور نبود. بزرگمرد خاندان باریمور بیشتر به خاطر هنرنمایاش در گراندهتل (1932)، کریستوفر بین (1933)، شام ساعت هشت (1933) و کی لارگو (1948) شهرت دارد. تصویر باریمور بر روی صفحات تلویزیونی نیز حی و حاضر بود؛ به خصوص در سریال دکتر گیلدار که از شبکههای تلویزیونی دنیا – از جمله ایران – از سال 1961 تا 1972 پخش میشد.
تامس میچل: در نقش عمو بیلیِ دوستداشتنی و خل و چل، زندگی حرفهای و پرباری داشت. از جمله معروفترین فیلمهایش عبارتند از: افق گمشده، فقط فرشتهها بال دارند، آقای اسمیت به واشنگتن میرود، بر باد رفته و گوژ پشت نتردام (همه در سال 1939). وی به خاطر بازیاش در دلیجان (جان فورد، 1939)اسکاری تصاحب کرد. او در تئودور عنان رها میکند (1939)، راه را برای فرار باز کن (1937)، شهر ما (1940)، جدال در نیمروز (1952)، دستری (1954) و جیبی پر از معجزه (معجزهی سیب، 1961) نیز حضور قابل توجه داشت.
پشت صحنه
- وقتی جمیز استیوارت از جبهههای جنگ (جهانی دوم) به کشورش بازگشت، آشفته و به هم ریخته بود ولی لایونل باریمور راضیاش کرد نقش جورج را بر عهده بگیرد.
- فیلم در ابتدا با قطعهای از سمفونی نهم بهتوون (سرودی در ستایش شادی و زندگی) به پایان میرسید و نه قطعهی فعلیاش.
- دکورهای فیلم که در واقع بزرگترین و گستردهترین دکورهایی بودند که در تاریخ سینمای آمریکا برای فیلم ساخته شدهاند، دو ماهه بر پا شدند. این دکورها 4چهار جریب از زمینهای کمپانی RKO را در بر میگرفتند و 75 مغازه و عمارت و خیابان اصلی شهر و یک بخش صنعتی و یک محلهی مسکونی بزرگ و قسمت فقیرنشین شهر را در بر میگرفتند. خیابان اصلی 300 متر طولاش بود که خودش میکند یک خیابان تمامعیار!
- دالتون ترومبو، دوروتی والتر و کلیفورد آدیتس، همگی بیآن که اسمشان در عنوانبندی بیاید، روی فیلمنامه کار کردند.
- فیلم چون کپی رایت ندارد به کمک کامپیوتر رنگی شد ولی چنان جنجال واعتراضی به پا شد که تقریباً همیشه ورسیون سیاه و سفیدش را نمایش میدهند.
- موقع فیلمبرداری صحنهی دعا کردن جورج در کافه / رستوران، جمیز استیوارت آنچنان متأثر شده بود که حسابی به گریه افتاد. بعداً کاپرا نما را بستهتر کرد تا حالت یک نمای درشت را پیدا کند چون میخواست پرشیانی صادقانهی استیوارت را در چهرهاش به روی پرده منتقل کند.
نظر منتقدها
راجر ایبرت (سیکاگو سان تایمز): «نکتهی مهم دربارهی چه زندگی محشری است، این است که گذشت زمان را خوب تاب آورده؛ مثل مرد سوم و کازابلانکا از فیلمهای جاودانهای است که با گذشت زمان، بهتر هم میشود.»
پالین کیل: « اگر چه دلیلی برای جدی گرفتن خود وجود نداشته، ولی کاپرا در اینجا لحنی جدی به فیلماش داده؛ یک فیلم بندتنبانی که میخواهد خود را هنر جا بزند.»
کارگردان
فرانک کاپرا هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد که چه زندگی محشری است به عنوان یک «فیلم کریسمسی» طبقهبندی شود که هر سال موقع تعطیلات به نمایش درمیآید؛ او هدفی بزرگتر را نشانه گرفته بود. این نخستین فیلمی بود که خودش تهیه میکرد و بنابراین میخواست فیلم خاصی باشد. فیلمی در ستایش زندگیها و رویاهای مردمان معمولی سرزمیناش که هر آنچه که به نظرشان درست میرسد، برای خود و همسایگانشان انجام میدهند. سینماروها در ابتدا از این فیلم خوششان نیامد ولی در نهایت یک «پایان خوش» وجو داشت که سالها بعد، خیلی دیر فرا رسید. کاپرا در دههی 1930 با روایت داستانهای مردمی به شاعر آدمهای معمولی تبدیل شد.
از جمله فیلمهایی که ساخت عبارت بودند از: آقای دیدز به شهر میرود (1936)، به واشنگتن میرود (1939)، نمیتوانی با خودت ببریش (1938، برندهی اسکار)، افق گمشده (1937)، و آرسنیک و تور کهنه (1944)اش نیز بسیار مورد توجه قرار گرفتند. پس از جنگ جهانی دوم چه زندگی محشری است و وضعیت مملکت (1948) را ساخت که فرشی نداشتند. وی بعدها با حفرهای در سر (1959) و جیبی پر از معجزه (در ایران معجزهی سیب، 1961) دوباره به عالم سینما بازگشت.
آخرین بار که جورج، مری را دیده بود مری هنوز پاپیون دختر بچهاش را به مویاش سنجاق میکرد. حالا اما هجده ساله است و در مهمانی سالانهی مدرسه او را به جورج معرفی میکنند و عشق دوران گذشته را در جورج زنده میشود. سپس در حالی که در وسط سالن مدرسه با هم ورجه ورجه میکنند، یکی از همکلاسیهای مردمآزارشان، پوشش کف تالار را که زیرش استخر وجود دارد، باز میکند و همه توی آب میافتند. جورج با آن پیرآهن ورزشی خیس مسخرهاش، مری را تا دم خانهشان اسکورت میکند.
در حالی که از جلوی خانهای قدیمی و نیمه ویرانه عبور میکنند، مری آرزو میکنند که کاش یک روز در آن خانه زندگی کند و جورج آرزو میکند کاش یک روز دنیا را فتح نماید و به ایتالیا و بعد پانتئون و کولیزیوم را ببیند. خودش میگوید: «و بعد برمیگردم و اینجا به دانشگاه میرم تا ببینم چند مرده حلاجام. و بعد چیزهای خواهم ساخت، فرودگاه میسازم، برجهای صد طبقه میسازم، پلهایی میسازم که دو کیلومتر طول داشته باشن.»
دیدگاهتان را بنویسید