شبی طولانی در انتظار دو جوانی است که به انتهای دوران کودکیشان رسیدهاند. استیو (ران هاوارد) و کرت (ریچارد دریفوس) هر دو با اضطراب و دلنگرانیِ دنیای ناشناختهی دانشگاه دست و پنچه نرم میکنند. استیو فکر میکند ترک زادگاهاش و رفتن به شهری دیگر معرکه است ولی از اینکه باید دوستاش لوی (سیندی ویلامز) را ترک کند، ناراحت است. کرت در مقابل، سخت آشفته است: دلاش نمیخواهد برود.
لبخندی از سوی دختری (سوزان سامرز) در یک اتومبیل تندربردِ عبوری، حتی بیشتر مجاباش میکند که باید بماند. استیو شب را به جر و بحث و آشتی با لوری میگذراند. در ماجراهایی به موازات حکایتِ آنها، جانی (پل لومات) را داریم که عاشق رانندگی، جامهی کودکی را از تن بیرون آورده. امشب او با باب (هریسون فورد) مسابقه رانندگی میگذارد. و سرانجام تود (چالز مارتین اسمیت) جوانی مجیزگو و حراف، با دختر پیشخدمت رستوران، دبی (کندی کلاک) سروسری دارد. سپیده میدمد. یکی از دو جوان آمادهی سوار شدن به هواپیمایی است که او را به آزادی میرساند… ولی کدام یک؟
کارگردان: گلوریا کتز، ویلارد هیوک و جورج لوکاس. تهیه کننده: فرانسیس فورد کاپولا. بازیگران: ریچارد دریفوس (کرت)، ران هاوارد (استیو)، پل لومات (جان)، چارلز مارتین اسمیت (تری / تود)، سیندی ویلیامز (لوری)، کندی کلارک (دبی)، هریسون فورد (باب). مدت: 110 دقیقه. بودجه: 750 هزار دلار. فروش: 3/21 میلیون دلار. (در حال حاضر رکوردِ بالاترین سود یک فیلم نیمه مستقل را در تاریخ سینما در دست دارد).
نقاشی دیواری آمریکایی با موسیقیِ راکِ دههی 1960 شروع میشود و داستانش را از طریق همان ترانههای خاطرهانگیز ادامه داده و تمام میکند. و با همین ترانههاست که به گذشته نقب میزند: به دوران ریاست جمهوری جان کندی، پایان دوره تفتیش عقاید که با کج خیالیهای بیمارگونهی سناتور مک کارتی شروع شد و لکهی ننگی بر دامن دموکراسی آن کشور نهاد، و سپس سرآغاز دههی بینظیر 1960..
. در اینجا، مثل نمایشنامهای چخوفی، دو جوان را میبینیم که همین فردا – پس فردا قرار است لانهی نرم و گرم شهرکِ کوچکشان را ترک کنند و به مکانی ناشناخته فرستاده شوند؛ دنیای ناشناختهی دانشگاه، بین دو قلمرو ترسناکِ دنیای بزرگسالی و وحشتِ همیشه کودک ماندن، تقسیم شده است. چرا باید همه چیزها دلچسب تمام شود؟ کرت (ریچارد دریفوس) دانشجوی بورسداری که بیشتر از آن یکی دغدغه دارد، میپرسد: «چرا نمیتوانیم همین جا بمانیم؟» و استیو (ران هاوارد)، مبصر سابق کلاس، سرش داد میزند: «بالاخره میخوایم این شهر عقب مونده رو ول کنیم و تو میخوایی دوباره بخزی و به لونهات برگردی؟»
ریچار دریفوس: تماشای ریچار دریفوس، در نقش کرت هندرسن که از بلاتکلیفی در مورد آینداهاش عذاب میکشد و نمیداند چه چیزی در زندگی اهمیت دارد، قدری آزاردهنده است. واقعاً جایی مثل آغوش خانواده وجود ندارد؟ اگر برود، جایی برای خود پیدا میکند؟ بازی دریفوس درخشان است، هم جدی است و به تأمل وامیدارد و هم بامزه است. (برای توضیحات بیشتر راجع به زندگی حرفهای دریفوس به فیلم شماره 52، برخورد نزدیک… مراجعه شود).
ران هاوارد: در نقش استیو، مبصر و شاگرد اول کلاس، با اعتماد به نفسی که از قضا توی ذوق هم نمیزند میگوید: «حالا دستت اومد که از زندگی چی میخوام؛ ولی هر چی هست، توی این شهر گیر نمیآد.» هاروارد که به یکی از موفقترین کارگردانهای هالیوود تبدیل شده، برای بسیاری از مخاطبانش، به خاطر بازی در سریالهای کمدی اندی گریفیث شو و هپی دیز / دوران خوشی (1974 – 1980)، شهرت و محبوبیت دارد. او به عنوان کارگردان فیلمهای سرگرم کنندهای چون شلپ! (1984)، مقولهی پدر –مادری (1989،Parenthood) و زبانهی آتش (1991، Backfire) را ساخته. از جمله فیلمهای اخیرش، آپولو 3 (1995، برنده اسکار)، ابداع خانواده آبوت (1997) و یک ذهن زیبا (2001) هستند.
مکنزی فلیپس: در نقش کارول، دختر سیزده سالهای را بازی میکند که شانس آورده و در اتومبیل جانی سواری میگیرد، بیش از هر چیز به عنوان دختر جان فلیپس از گروه معروف ماماز و پاپاز شهرت دارد. او زندگی پرفراز و نشیبی داشته و این اواخر دوباره به عالم سینما برگشته و از جمله در نقاشیهای آمریکایی بیشتر (1979) و گروه دوگانه (2002) بازی کرده است.
هریسون فورد: برای اطلاعات بیشتر درباره زندگی حرفهای هریسون فورد به بیلدرانر (فیلم شماره 39) رجوع شود.
کندی کلارک: کلارک در این فیلم در نقش پیشخدمت رستوران ظاهر شده، کارش را با فت سیتی (جان هیوستن، 1972) آغاز کردو بعداً در مردی که به کره زمین افتاد (1976) حرفهاش را ادامه داد. اما چند سالی بعد در مسیر دیگری افتاد و در فیلمهای رده – ب ظاهر شد، از جمله امیتی ویل سه بعدی (1983) و تودهی لزج (1988). او در بافی خونآشام کش (1992) نیز قابل رؤیت است.
«صدا و موسیقی 50 درصد عناصرسرگرمکنندهی یک فیلم را تشکیل میدهند.»
«فیلمنامه چیزی است که در خیال میبافید؛ چیزی که دلتان میخواهد باشد. ولی در عمل فیلم چیز دیگری از آب در میآید.»
«رابطهی پرفراز و نشیبی با فرانسیس (کاپولا) داشتهام. حالت زوجی را داریم که از هم جدا شدهاند… حالا به همان اندازه با او صمیمیام که با هر کس دیگر.»
راجر گرین اسپان (نیویورک تایمز): فیل خیلی خوبی است؛ بامزه، غیر احساساتی و قدری تلخ است. ضمن آن که پر از بازیهای فوقالعاده است. ولی برای من، بخشی از هیجاناش از اینجا سرچشمه میگیرد که از آغازِ احتمالیِ یک زندگی حرفهای خبر میدهد.
وقتی مدیران کمپانی یونیورسال فیلم را دیدند، از آن خوششان نیامد و بلافاصله قیچیهایشان را بیرون کشیدند. جورج لوکاس گفت: «به این میماند که دست بچه کوچکتان را بگیرید و یکی از انگشتهایش را قطع کنید. میگویند: فقط یک انگشت است، مسئله مهمی نباید باشد. ولی از دیدگاه من تحمیل مستبدانهی قدرت است.
و این امر مرا به شدت آشفته میکند.» کوتاه کردن نقاشی دیواری آمریکایی از این نظر آزاردهندهتر میشد که نوعی توصیف زندگینامهای جوانیِ خود جورج لوکاس است و تود در واقع نقش کارگردان را بازی میکند. لوکاس فرزند دوران تلویزیون، که در دانشگاه کالیفرنیا درس سینما خواند و در کمپانی برادران وارنر دوره دید، موقع ساختن نقاشیهای دیواری، 28 ساله بود؛ او قبلاش، اولین فیلم خود، THX 1138 (1971) را ساخته بود. موفقیت تجاری بیسابقهی فیلم از او یک ستاره ساخت و با سری فیلمهای جنگهای ستارهای (1977، 1980، 1983، 1999، 2002) ثروتمندش کرد.
(البته برای آنها که بالای چهل –پنجاه سال دارند): کرت که خود را به در و دیوار میزند و دنبال کسی میگردد که راه را به او نشان دهد و از نومیدی نجاتاش دهد، به ایستگاهی رادیویی میرود که ولفمن جک، در تاریکی نشسته و برای علاقهمندان صفحههای موسیقی پخش میکند. این صحنه را خود ولفمن جک بازی کرده که از دهه 1960 به این سو، به کار دیسک جوکی (انتخاب قطعات موسیقی و پخش آنها) مشغول است و به خصوص به خاطر صدایش شهرت دارد که حسابی خشدار است و از ته گلو بیرون میآید؛ مثل گرگهای توی کارتون.
او را در این صحنه با همان شکل و شمایلی میبینیم که لااقل تا همین چند سال پیش با آن ظاهر میشد: ریش و پیراهن هاوایی. کرت از او میپرسد که آیا ولفمن است؟ ولفمن خود را مدیر ایستگاه رادیویی معرفی میکند و میگوید: «ولفمن همه جا هست». کرت در فکر دختر زیبایی که در اتومبیل تندربرد دیده و شیفتهاش شده، به او میگوید که دنبال آن دختر میگردد. ولفمن که متوجه درد و رنج کرت شده، نصیحتاش میکند که نباید نومید شود و باید به راه و زندگی خود ادامه دهد؛ بعد به کرت میگوید: «نمیتوانم به جای ولفمن حرف بزنم، ولی فقط میتوانم این را بگویم: اگر ولفمن اینجا بود، به تو میگفت: «آستین بالا بزن و زندگیات را بکن!» در حالی که کرت خارج میشود، نگاهی از لای در نیمه باز به درون میاندازد و «مدیر» را میبیند که توی میکروفن صحبت میکند، ولی با صدایی که بیهیچ شک و شبهای صدای خودِ ولفمن جک است…
گلوریا هاردی یکی از بازیگران جوان و بااستعداد ایرانی-فرانسوی است که در طی چند سال…
مهسا طهماسبی یکی از بازیگران جوان و پر استعداد سینما و تلویزیون ایران است که…
مقدمهای بر سینمای معاصر ایران سینمای ایران در سالهای اخیر تحولات زیادی را تجربه کرده…
حمله موشکی اخیر سپاه پاسداران به اهداف نظامی اسرائیل، بار دیگر موضوعاتی را در حوزه…
مارتین مول یکی از هنرمندان چندوجهی و تاثیرگذار در عرصه کمدی و هنرهای نمایشی است.…
سریال گاندو که به تازگی از شبکه سه سیما پخش شده است توانسته است طرفداران…