فیلم مهاجمان صندوقچه گمشده
مروری بر فیلم مهاجمان صندوقچه گمشده
خلاصه داستان
آدولف هیتلر تصور میکند که کلید تسلط بر دنیا را پیدا کرده؛ تملکِ صندوقچهی گمشدهی مقدس، که زمانی لوحها «ده فرمان» را در خود جای داده و گشودن آن میتواند قدرت-های حیرت انگیزی در اختیار مالکش بگذارد. جنگ جهانی دو در جریان است و آمریکاییها باید زودتر از آلمانها این صندوقچه را در تملک خود درآورند و به همین خاطر تنها کسی را که قابلیت این کار را دارد استخدام میکنند: دکتر ایندیانا جونز (هریسون فورد)، استاد متین باستان شناسی دانشگاه و شکارچی پردل و جرأت گنجینههای باستانی.
اولین مرحله مأموریت ایندیانا جونز، توقفی کوتاه در نپال است و ملاقات در مکانی نامتحمل با نامزد سابقاش، ماریون (کارن آلن)، که صاحب مدالی است که جای دقیق صندوقچه را نشان میدهد. اما ماریون به این راحتیها حاضر نیست از خیر مدال بگذرد؛ او ابتدا توقع درارد ایندیانا به خاطر رها کردنش سالها پیش، جواب پس دهد. ماریون آنقدر لفتاش میدهد که ناگهان سر و کلهی شکنچهگر گشتاپو، تت (رونالد لیسی) پیدا میشود. ایندیانا جونز ماریون را درست سر بزنگاه نجات میدهد و حالا، چه دوست داشته باشد و چه نداشته باشد، باید هر دو تا پایان راه در ماجراهایی پر از «مار و نازی»، برای پیدا کردن صندوقچه، شریک شوند.
ماجراجویانه و هوشمند
مهاجان صندوقچه گمشده 1981
کارگردان: استیون اسپیلبرگ. تهیه کننده: هاوارد ج. کازانجیان، جورج لوکاس و فرانک مارشال برای کمپانی پارامونت. فیلمنامه: جورج لوکاس، فیلیپ کافمن، لارنس کاسدان. بازیگران: هریسون فورد (دکتر ایندیانا جونز)، کارل آلن (ماریون)، پل فریمن (رنه بلاک)، رونالد لیسی (تت)، دنهلم الیوت (دکتر مارکوس برودی)، آلفرد مولینا (ساتیپو). مدت: 115 دقیقه. بودجه: 20 میلیون دلار. فروش: 400 میلیون دلار.
اسکارها:
- بهترین طراحی صحنه و دکور: نورمن رینولدز، لزلی دایلی و مایکل فورد.
- بهترین جلوههای صوتی و تصویری: ریچارد الدلاند، کیت وست، بروس ویلیامسن.
- بهترین تدوین: مایکل کلان.
- بهترین صدا: بیل وارنی، استیو ماسلو.
- جایزه ویژه بهترین تدوین جلوههای صوتی: بن برت، ریچارد ال.آندرسن.
نامزدهای اسکار:
- بهترین فیلم.
- بهترین کارگردان: استیون اسپیلبرگ.
- بهترین فیلمبرداری: داگلاس اسلوکمب.
- بهترین موسیقی متن: جان ویلیامز
سایر برندگان اسکار 1981:
- بهترین فیلم: ارابههای آتش.
- بهترین کارگردان: وارن بیتی (سرخها).
- بهترین بازیگر مرد: هنری فاندا (در حوضچه طلایی).
- بهترین بازیگر زن: کاترین هپبورن (در حوضچه طلایی).
- بهترین بازیگر مرد نقش دوم: جان گیلگود (آرتور).
بهترین بازیگر زن نقش دوم: مورین استیپلتن (سرخها).
سرآغاز دورانی جدید برای سینما
در حالی که ایندیانا جونز بر روی اسب سفیدی میجهد تا کامیونی پر از سربازِ «نازی» را در بیابان تعقیب کند، با خونسردی میگوید: «همان طور که جلو میروم، دستم میآد که چه کار کنم.» ماجراهای ایندیانا جونز هم مثل قصهای بالینی که بچهای پرهیاهو آن را سر هم کرده باشد، همین نکته را به بیننده تداعی میکند. اما دو عجوبهی هالیوود، جورج لوکاس و استیون اسپیلبرگ، کنترل تک تک نماهای فیلمشان را در دست داشتهاند.
آنها استاد تکهاندازیهای بامزه، شوخیهای بصری و صحنههای هیجانانگیز و غافلگیر کنندهاند. فیلم البته، ستایشی پرشور از سریالهای سینمایی اواخر دهه 1940، اوایل دهه 1950 است؛ ولی ٱنچه آن را در ردهی کلاسیکهای تاریخ سینما قرار میدهد، به خاطر حضور هریسون فورد و هنرنماییاش است که به همان اندازهی «صندوق» درخشان و باارزش جلوه میکند. فورد در این فیلم، پیروِ سنت قهرمانهای کامیک، شخصیتی دوگانه دارد: یکی همان شخصیت «کلارک کنت» (سوپرمن)، استاد عینکی دانشگاه، که ماهیچههایش را زیر آن کتِ تئوید پنهان کرده و چشمک شاگردانش را نمیبیند، چون ذهناش به موضوعات جدیتری مشغول است؛ و دیگری دکتر «ایندیانا» جونز، که در مأموریتهایش در تمامی مدت از مرگهای حتمی جا خالی میدهد. یکی از ویژگیهای هریسون فورد به عنوان بازیگر، قابلیتاش در نشان دادن ترس واقعیِ بر روی اکران است. در این فیلم، لوکاس و اسپیلبرگ، تا حد ممکن، فرصت در اختیارش گذاشتهاند تا همین ترس و هیجان را به بیننده منتقل کند. فقط تماشایش کنید چطور از دست یک گوی عظیم قاتلان فرار میکند و یا حتی چگونه رو دست یک میمون شیطان «نازی» بلند میشود.
بازیگران
هریسون فورد: به گفته اسپیلبرگ، هریسون فورد در مهاجمان، «آمیزه درخشانی از بوگارت در گنجهای سیرا مادره و ارول فلین» است. لحن شوخ و وجنات خسته و بیحوصلهاش، تعادل کمیک کاملی با حرکات آکروباتیک و قهرمانهاش به وجود آورده. کیفیت بازی فورد به گونهای است که این حس را منتقل میکند که گویی بدش نمیآمد به جای بازی در فیلم، کار دیگری انجام میداد. غالباً هم از او نقل کردهاند که قبل از گرفتنِ کار بازیگریش، بیشتر ترجیح میداد تا با نجاری زندگیاش را بگذراند. در مورد مهاجمان، یکی از معدود ستایشها را از دهانش شنیدم: «فضای کاریِ مشترکِ صمیمانهای بود؛ یعنی شیوهای که دوست دارم کار کنم».
آغاز زندگی فورد (که فیلمهایش بیشترین فروش را در تاریخ سینمای آمریکا داشتهاند)، به هیچ وجه از آینده درخشان خبر نمیداد و عبارت بود از تعدادی حضور کوتاه در فیلمهای سینمایی و چندتایی فیلم تلویزیونی. اوضاع زمانی تغییر کرد که نقش کوتاهی در نقاشی دیواری آمریکایی (1973) و نقش «دم خبیثی را در مکالمه (1974) بر عهده گرفت، اما این جنگهای ستارهای (1977) بود که سرانجام از او یک ستاره ساخت. بعد از سری فیلمهای پربرکت ایندیانا جونز، و شاهکار علمی / تخیلی ریدلی اسکات، بیلد رانر (1982)، فورد در نقش مأمور ویژه جک رایان، در سری فیلمهای به شدت محبوب بازیهای میهنپرستانه (1992) و خطرِ حی و حاضر (1994) بای کرد. سپس با فراری (1993)، هواپیمای رئیس جمهور (1997)، کی – 19: بیووهساز (2002) و واحد جنایی پلیس هالیوود (2003) نشان داد که همچنان سلطان گیشه است. اما فیلمهای اخیرش، کمدیِ برنامه صبحگاهی (2011) و قلمرو جمجمه (2009)، چهارمین قسمت ایندیانا جونز، از فول ستارگیاش شهادت میدهند.
کارلن آلن: آلن با خانه حیوانی (1978) به شهرت رسید و همان هم باعث شد تا بلافاصله با او برای بازی در مهاجمان قرارداد ببندند. اما اتفاق غریبی در مسیر ستاره شدنش افتاد؛ یعنی در واقع، هیچ اتفاقی نیفتاد: پس از فیلم دلچسب مرد ستارهای (1984)، که صورت تکثیر شدهای از ئی.تی. بود، دوباره بر رو صحنه تئاتر برگشت، و وقت باقی را نیز وقف شوهر و بچهداری کرد. سپس در سال 2000 در توفان کامل ظاهر شد و بعد در اتاق خواب (2001) و دو سال پیش، بار دیگر در مقابل فورد، در قلمرو جمجمه.
پشت صحنه
- موقع فیلمبرداری در تونس، تقریباً همه اسهال گرفته بودند به جز اسپیلبرگ که غذای خودش (اسپاگتی) را از خانه همراه برده بود.
- با وجود صدها مار زنده در داخل مقبره، تعدادشان به نظر اسپیلبرگ آن قدر کافی نبود که به وحشت بیندازند؛ اجباراً مقداری هم شلنگ مار مانند، قاتیشان کردند.
- جداری شیشهای، از فورد و آلن در مقابل مار کبرای خطرناک زندهی فیلم محافظت میکرد.
- برای سادهتر کردن قهرمانبازیِ هریسون فورد، در صحنهای که زیر کامیونتِ پر از سرباز نازی بر روی زمین کشیده میشود، شاسی کامیونت را بالا آوردند و خاک درون جاده را هم کندند. فورد، این بدلکاری را زیاد خطرناک نمیدید. با این وجود، پس از فیلمبرداری صحنه، جای جایِ بدناش کبود شد.
قرار بود چی بشه چی شد
نقش ایندیانا جونز را برای تام سلک نوشتند؛ اما او چنان سر مشغولِ بازی در سریال تلویزیونیاش، مگنوم، بود که اجباراً سراغ هریسون فورد رفتند.
خلق را تقلیدشان برباد داد
مومیایی (1999)، لارا کرافت: مهاجم مقبره (2001).
نظر منتقدها
وینسنت کنبی آدلر (نیویورک تامیز): «یکی از بامزهترین، عنان گسیختهترین، هوشمندانهترین و خوش ترکیبترین فیلمهای ماجراجویی تاریخ سینمای آمریکا.»
لندن آبزرور: «احتمال دارد بچهها از داستان ساده لوحانهاش لذت ببرند و متوجه نشوند که چقدر آشفته، نامنسجم، کلشهای و پیش پاافتاده است.»
کارگردان
«اگر کسی بتواند ایدهی را در 25 کلمه یا کمتر برایم تعریف کنذ، فیلم خوبی از آن میتوانم بسازم. من ایدهها – بخصوص ایده فیلمها- یی را دوست دارم که بشود توی یک مشت جایش داد.» ظاهراً جورج لوکاس توانست چنین ایدهای را در کمتر از 25 کلمه با اسپیلبرگ در میان بگذارد و تشویقاش کد که در نخستین همکاری سینماییشان، به وی بپیوندد. آنها تا این اواخر و طی سه دهه گذشته، سه دنباله دیگر برای ایندیانا جونز ساختند. اسپیلبرگ، که در نوجوانی دزدکی به داخل استودیوهای فیلمسازی سرک میکشید تا از چند و چون فیلمسازی سر دربیاورد، سرانجام توانست خودش در جوانی نخستین فیلم تلویریونیاش، یکی از اپیزودهای نام بازی (1968) را کارگردانی کند. سپس، در یکی از اپیزودهای گالری شبانه (1969) از جون کرافورد، در نقش زنی که برای یک رو از نعمت بینایی برخوردار میشود، بازی گرفت.
اولین فیلم بلندش دوئل (1971) – که البته بار فیلم تلویزیونی بود- دربارهی رانندهای است که تحت تعقیب کامیونی غول پیکر قرار گرفته؛ این فیلم چنان مهیج و جذاب از کار درآمد که پخش سینمایی گرفت و بعد، از دومین فیلماش، بزرگراه شوگرلند (1974) نیز، منتقدها استقبال کردند. آروارهها (1975) پایه و اساس سینما را آنطور که میشناسیم، به طور کلی دگرگون کرد و بانی پدیدهای شد به نام «بلاک باستر»های تابستانی. سپس در حالی که خودِ اسپیلبرگ از منزلت برخورد نزدیک از نوع سوم (1975)، به عنوان «وسوسهای جوانانه» میکاهد، ولی همین فیلم بود که برای اولین بار از امکان وجود جامعهای فرازمینی و صلح طلب پرده برداشت. پس از 1941 (1979) که یکی ناکامی جدی سینمایی بود، دوباره با ئی.تی. (1980) همه را شیفته خود کرد. با رنگ ارغوانی (1985) ظاهراً در سرازیری افتاد اما در عوض، با فهرست شیندلر (1993) اسکاری را که دنبالاش بود، تصاحب نمود.
نازیها و پادوهایشان، ایندیانا جونز و ماریون را در بازاری در مراکش تعقیب میکنند. در هر پیچ و خم آن بازار تو در تو. قلدری نقابدار با طپانچه، خنجر یا شمشیر، به طرفشان حمله میبرد و آنها به هر ترتیب، از دستشان میگریزند. دشنهای را به طرف جونز پرتاب میکند و او درست به موقع جا خالی میدهد و دشنه در سینه تعقیب کنندهای دیگر در پشت سرش فرو میرود. جونز لحظاتی ماریون را گم میکند. ماریون در سبد بزرگی پنهان شده که اما میمونی جیغ کشان وی را لو میدهد. در حالی که ماریون را گروگان گرفتهاند، جونز مسیر صدای جیغ ماریون را دنبال میکند.
این گذر یا آن گذر؟ جونز ناگهان در میدانی، خود را با مرد غول پیکری در ردای سیاه و سرخ رودررو میبیند که شمشیر بزرگی را با حرکاتی موزون در هوا تکان میدهد. آیا این آخر راه است؟ خیال کردید! جونز هفت تیرش را میکشد و خیلی ساده طرف را نفله میکند. دوباره به جستجوهایش ادامه میدهد. و سبد را مییابد. دنبالِ سبد در میدان میدود و لحظاتی، آن را در دریایی از سبدهای مشابه گم میکند. جیغ ماریون او را در هزارتویی از کوچه پس کوچهها میکشاند. سرانجام در حالی که ماریون را عقب وانتی میاندازد، جونز ماریون را میبیند. در جریان تیراندازی بین جونز و بدمنها، وانت منفجر میشود. جونز فریاد میزند: «ماریون…!» عشق بزرگ زندگی جونز ظاهراً دود شده و به هوا رفته است. اما نگران نباشی. باقی فیلم را ببینید!
دیدگاهتان را بنویسید