وقتی جفری بومون به دیدار پدر بیمارش میرود، روزی است مثل همیشه آفتابی در شهرک لامبرتن. او سر راه، در گذری متروکه، به گوشی بریده بر میخورد و ردپایش را تا آن سوی حصارهای سفید و پر رمز و راز، پی میگیرد. به اتفاق نامزدش سندی ویلیامز (لورا درن)، دختر کارآگاهِ پلیسِ مأمور پیگیری پرونده، جفری، در پسِ ظاهر قشنگ و بیعیب و نقص آن شهرک، دنیایی فتیشیست و پرخشونت کشف میکند.
او شاهد اذیت و آزار دوروتی والنس (آیزابلا روسلینی) توسط فرانک بوث (دنیس هاپر)، مردی با وجناتی ترسناک است که نیتروژن مونوکسید استنشاق میکند؛ مردی که بچه و شوهر دوروتی را (که گوش بریده به وی تعلق دارد) گروگان گرفته است. تلاشهای جفی سرانجام ثمر میدهد و «نور کورکننده عشق»، بار دیگر بر محلهشان میتابد، ولی… صحنه پایانی فیلم، از تداوم شر خبر میدهد.
نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ. تهیه کننده: دیدید دولارنتیس، فرد کاروزو. بازیگران: ایزابلا روسلینی
(دوروتی والنس)، کایل مک لاکلن (جفری بومون)، دنیس هاپر (فرانک بوث)، لورا درن (سندی ویلیامز)، خانم ویلیامز (هوپ لنج)، دین استاکول (بن). مدت: 120 دقیقه. بودجه: 6 میلیون دلار. فروش: 68 میلیون دلار.
با گوش درونات بشنو!
کامیون آتشنشانی تر و تمیز و براقی، با حرکت اسلوموشن، از خیابانی عبور میکند و در همان حال، مردی
آتشنشان که بر آن سوار است به سوی ما دست تکان میدهد. تعدادی بچه، با مراقب پاسبان مدرسه، از عرض خیابان رد میشوند. اینجا شهرکی آفتابی است که رنگهای زندهاش چشم را خیره میکند. وقتی جفری (کایل مک لاکلن)، جوانی شسته / رفته، در گذرگاهی متروکه، گوشی بریده پیدا میکند، در واقع، ترکی بر ظاهر قشنگ این فیلم مییابد. وسوسهی سر درآوردن از چند و چون قضایا و اینکه گوش به چه کسی تعلق دارد، جفری را با نقاط تیره و تار شهر آشنا میسازد؛ جایی که جذابیت و انزجار، انحراف و عشق، بغل گوش یکدیگر زندگی سر میکنند.
تب عاشقانه دیوید لینچ، با آن که فراتر از محدوههای واقعیت رفته، در صداقت و ملموس بودن، و خب، معصمومیتِ آنچه که میگوید، بسیار متأثرکننده است. برای کودکی که نخستین بار دنیای بزرگسالها را کشف میکند، چقدر این دنیا، غریب و ترسناک است. لینچ با استفاده از تصویرگری شاعرانهاش، به کند و کاو در باب همین موضوع پرداخته. سینماگرانی چون کوئنتین تارانتینو و برادران کوئن باید از لینچ تشکر کنند که راه آنها را بر روی سینمایی گشود که هیچکس قبلاً جرأت کشفاش را در سینمای بدنه به خود نداده بود.
دنیس هاپر: وقتی سایر بازیگرها نقش فرانک را زیادی منفی تلقی کرده و آن را قبول نکردند، دنی هاپر گفت: «من باید نقش فرانک را بازی کنم، چون فرانک، منم!» کارنامه حرفهای هاپر شباهت زیادی به پرونده خلافکارها در اداره آگاهی دارد.
وقتی بازیگری نوجوان بود، به علت جواب سربالا دادن به لویی ب.مهبر، که نمیخواست نقشهای شکسپیری را به وی بسپارد، از ورود به استودیوهای گلدوین، منع شد. هاپر یک یاغی مادرزاد بود و طبیعی بود که در شورش بیدلیل (1955) و غول (1956) – هر دو با حضور جمیز دین، که هاپر مرشد خود تلقیاش میکرد – بازی کند. هاپر در دهه 1970 مشکلات زیادی با دستگاه قضایی آمریکا پیدا کرد. بعضی از فیلمهای او، به خصوص اینک آخرالزمان (1979) شخصیت واقعیاش را به خوبی بازتاب میدهند. اما هاپر بازیگر فوقالعادهای هم بود و دوست آمریکایی (1977) و فلاش بک (نامزد جایزه اسکار، 1990) شاهدی بر این ادعا هستند. وی عکاس قابلی نیز بود و نمایشگاههای عکاسیاش در نیویورک و پاریس، همیشه با تبلیغات فراوان برگزار میشد.
ایزابلا روسلینی: دختر اینگرید برگمان و روبرتو روسلینی، پس از دورها که مانکن لباس موفقی بود، وارد عالم سینما شد. او قبل از مخمل آبی، در شبهای سفید (1985) بازی کرد و بعد از چند سالی همراهی با لینچ، به اتفاق، در زلی و من (1988) بازی کرد. مخمل آبی باعث شد که روسلینی از آن پس، غالباً در فیلمهای مستقل ظاهر شود (البته، به استثنای دخترعموها، پسرعموها، که فیلمی متعلق به بدنه اصلی سینمای آمریکا بود). از جمله دیگر فیلمهای او، عبارتند از: خواب بعدازظهر و مردان خشن نمیرقصند (هر دو 1987)، وحشی در قلب (1990) که دوباره حاصل همکاریاش بود با دوید لینچ. از کارهای دهه 1990اش، هم باید به مرگ به او میآید (1992) و بیباک (1993) اشاره کرد. او مدت کوتاهی همسر مارتین اسکورسیزی بود.
کایل مک لاکن: لاکن را در این فیلم، میتواند همزاد دیوید لینچ تلقی نمود. نوعی قرابت بین آنها وجود دارد و حضور او در چندتایی از فیلمهای لینچ، این را به رخ میکشد: دون (1984)، توئین پیکس: آتش با من گام برمیدارد (1992) و سریال تلویزیونی همین فیلم اخیر که لینچ و مارک فراست خالقانش بودند. ازدیگر فیلمهای او باید به ریچ عاشق (1993)، عصر حجر (1994) و دختران نمایش (1995) اشاره کرد وی در سریال تلویزیونی سکس و شهر نیز ظاهر شده است.
لورا درن: لورا درن زمانی گفت: «ایفای نقش یک دختر بیمغز، خیلی مفرح است؛ البته به این شرط که مردم بدانند که خود آن بازیگر آن طوری نیست!» لورا درن در مخمل آبی نقش دختر معصوم همسایه را با ظرافت و عمق ایفا کرده. او که دختر بروس درن و دیان لاد است، قابلیت بازی در نقشهای بسیار دشوار را دارد. او بعداً در وحشی در قلب، ساخته دیگر لینچ نیز بازی کرد. از دیگر فیلمهای قابل توجه او: آلیس دیگر در اینجا زندگی نمیکند (1974)، روباهان (1980)، ماسک و حرفهای اغواگرانه (هر دو در 1985)، پارک ژوراسیک و دنیای بیعیب و نقص (هر دو 1993).
قرار بود چی بشه…
نقش جفری ابتدا به ول کیلمر پیشنهاد شد که آ را به بهانه «رو بودن بعضی از صحنهها»، قبول نکرد. وقتی
کیلمر فیلم را روی پرد ه دید، آه از نهادش بلند شد و دستاش آمد که چه فرصت بینظیری را از دست داده.
پالین کیل (نیویورکر): «به این میگویند سیاهی آمریکایی به صورت تکنی کالر؛ تاریکی و سیاهی با پایانی خوش. لینچ، شاید به زودی به نخستین سوررئالیست پوپولیست عالم سینما تبدیل شود؛ “فرانک کاپرا” یی با منطقی رویایی.»
مایکل مدودف (پریویوز): «فاقد هرگونه پیرنگ، متکلفانه و افتضاح.»
دیوید لینچ در شهرکی در مایههای شهرک فیلماش مخمل آبی، در مونتانا به دنیا آمده و در همان جا بزرگ شده و اوقات زیادی را صرف گشتن در بیشههای منطقه و نگریستن و اندیشیدن کرده است: «دنیایی بود
رؤیایی، با آسمانی آبی و هواپیماهایی که بالای سرم پرواز میکردند. پرچینهایی بود و چمنهایی سر سبز و درختان آلبالو… و روی درختها، صمغی میدیدی، برخی سیاه، برخی قهوهای که ازشان ترشح میکرد. نهارها انگار ساعتها طول میکشید و خواب بعدازظهر گویی که بیپایان به نظر میرسید.» مایهای که از درختها ترشح میکند همان معصومیت خدشهدار شدهی مخمل آبی است. یا به عبارت بهتر، همان مضمون دیوید لینچی که سینمایش را با آن میشناسیم.
نخستین فیلماش کله پاککن (1978)، جایگاه او را به عنوان سبکگرایی معتبر محکم کرد. او بعداً مرد فیلنما (1980) را ساخت و اثر تاموفق علمی / خیالیاش، دون (1984) را. سپس با وحشی در قلب (1990) برنده نخل طلای جشنواره کن شد. سریال تلویزیونی توئین پیکس (1990) به یک اثر پرطرفدارِ کالت شد و بسیاری از سریالها و فیلمهای تلویزیونی بعدی را تحت تأثیر قرار داد. اما کمدی تلویزیونیاش، On the Air (1992) موفقیت چندانی کسب نکرد.
مخمل آبی صحنههای فراموش نشدنی معتددی دارد که اغلب، صحنههای سیاه و تکاندهنده هم هستند. اما فراموش نشدنیترین و تأثیرگذارترینشان، بیشک، همان سکانس افتتاحیه فیلم است که از آن پس به الگویی هم در ویدیو کلیپها تبدیل شد: صحنهای هیچکاکی، یاد آور سایه یک شک، که شهرک آرام و معمولی آمریکایی را نشان میدهد. نماهایی زیبا از این شهرک همراه با موسیقی «بلو ولوت» نظاره میکنیم. سپس نماها بستهتر میشوند و حالا چمن جلوی خانهای را میبینیم و مردی که دارد گل و گیاه جلوی خانه را آب میدهد. مشکلی در جریان آب پیش میآید و مرد سعی میکند آن را رفع نماید.
ولی گویی سکته میکند؛ به زمین میافتد و به خود میپیچید. دوربین، آبی را نشان میدهد که از شلنگ فواره میزند و سگ کوچک صاحبخانه را که بازیگوشانه با آب بازی میکند. دوربین به چمن نزدیک میشود و علفها را میگیرد و بعد به خاک میرسد و سپس به درون خاک میرود و پیشتر و پیشتر میرود و صدای خوانده محوتر و محوتر شده، جایش را به همهمه ترسناک و چندشآور سوکها و کرمهای خاکی میدهد که آن زیر درهم میلولند. با کاتی ظریف. دوباره به روی زمین برمیگردیم و تابلوی بزرگی که رویش نوشته: به لامبرتن خوشش آمدید…
قتل هولناک مهرداد نیویورک؛ پروندهای که ایران را شوکه کرد در روزهای اخیر، خبر قتل…
گلوریا هاردی یکی از بازیگران جوان و بااستعداد ایرانی-فرانسوی است که در طی چند سال…
مهسا طهماسبی یکی از بازیگران جوان و پر استعداد سینما و تلویزیون ایران است که…
مقدمهای بر سینمای معاصر ایران سینمای ایران در سالهای اخیر تحولات زیادی را تجربه کرده…
حمله موشکی اخیر سپاه پاسداران به اهداف نظامی اسرائیل، بار دیگر موضوعاتی را در حوزه…
مارتین مول یکی از هنرمندان چندوجهی و تاثیرگذار در عرصه کمدی و هنرهای نمایشی است.…