در فیلم جاده مالهالند زنِ جوانِ مو بوری به نام بتی به هالیوود آمده تا در غیابِ عمها ش که برای بازی در فیلم به کانادا رفته در خانهاش بماند و به نوبه خود تست بدهد و احیاناً در فیلمی بازی کند.
ریتا زنی مو قهوهای است که قصد جانش را کردهاند ولی لیموزینی که سوارش است با اتومبیل جوانهایی که مسابقه گذاشتهاند تصادف میکند. در جاده مالهالند، ریتا خودش را از لیموزین بیرون میکشد، از تپه پائین میآید و وقتی بتی سر میرسد، او که خود را به همان خانه عمه بتی رسانده، حمام میگیرد
. ریتا هیچ چیز، حتی ناماش را به یاد نمیآورد. بتی تصمیم میگیرد به او کمک کند. در حالی که آن دو سعی دارند قطعات زندگی ریتا را سر هم کنند، فیلم سایر شخصیتها را معرفی میکند: به یک کارگردان سینما گفته میشود از یک نوستاره در فیلماش استفاده کند، اگر نه کشته میشود. مردی کوتوله در صندلی چرخدارش، با تلفن دستوراتی صادر میکند. سروکله دو کارآگاه پیدا میشود که دیالوگِ رایج کارآگاههای سریالهای پلیسی را ادا میکنند و بعد ناپدید میشوند؛ یک خانم سریدار حیران مانده که آن یکی زنِ جوان در آپارتمانِ عمه بتی کیست؛ بتی تست میدهد؛ دو دخترِ داستان از طریق پنجره وارد خانهای میشوند و در آنجا با جسد متعفن زنی روبرو میشوند.
نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ. مدیر فیلمبرداری: پیتر دمینگ. تدوین: مری سوئینی. موسیقی: آنجلو بادالامنتی. بازیگران: نائومی واتس (بتی المز / دایان سلوین)، لارا هارینگ (ریتا)، آن میلر («کوکو»)، دن هدایا (وینسنزو کاستیلیانی)، جاستین ترو (آدام کشر)، آنجلو بادالامنتی (لوئیجی کاستیلیانی). مدت: 147 دقیقه. بودجه: 15 میلیون دلار. فروش: 20 میلیون دلار.
چگونگیِ شکلگیری جاده مالهالند، خود حکایتی است: چیزی که قرار بود بعد با توئین پیکس، یک سریال تلویزیونی نامتعارف دیگر باشد، بعد از اتمام قسمت اول (پایلوت)، با تصمیم مدیران شبکه ABC، ناگهان کنار گذاشته شد. تهیه کنندههای سریال با دیدن راشها وحشت کردند و از ادامه-ی سرمایهگذاری سر باز زدند. لینچ دست به دامن آلن سارد، تهیه کننده معروف فرانسوی شد و با حمایت مالی او و فیلمبرداری صحنههایی دیگر و ادغامشان با مصالح قبل، به جای سریال، یک فیلم سینمایی کاملاً متفاوت ساخت؛ فیلمی که یکی از اصیلترین تجربیات سینمایی چند دهه اخیر و احتمالاً بهترین اثر فیلمساز، از کار درآمد: در حالی که فیلمهای قبلی لینچ، مخاطب را تماشاگر صرفِ ماجراها فرض کرده و او را به درون خود راه نمیدادند، این یکی به طرز عجیبی مخاطب را درگیر میکردند.
جاده مالهالند، پازلی است که قطعاتاش گم شده. در این سالها، بسیاری سعی کردهاند قطعاتاش را بیابند و گرههایش را باز کنند، اما جذابیتِ مالهالند دقیقاً این است که سر بسته بماند! هر کوششی برای سر درآوردن از چند و چوناش، سحر و جادویش را از بین میبرد. مالهالند، یک رؤیاست، و همان مکانیسم بیمنطقِ رؤیا را دارد. اگر معیار موفق بودن یک فیلم را، میزان غرق شدنمان در آن بدانیم، با این حساب، لینچ یک شاهکار ساخته است. شاهکاری که دیوید لینچ را در جایگاه یکی از تجربیترین و خلاقترین کارگردانان معاصر مینشاند.
نائومی واتس: واتس در 1968 در جنوب انگلستان به دنیا آمد. در هفت سالگی، پدرش پیتر، که مسئول تنظیم سفرهای گروه پینک فلوید بود، درگذشت و چند سالی بعد، مادرش همراه با او برادرش به استرالیا مهاجرت کرد. در استرالیا به کلاسهای بازیگری رفت و پس از حضور در تعدادی آگهی تبلیغاتی، در 1986 در نخستین فیلماش، فقط به خاطر عشق، بازی کرد. از آن سال تا 1999، یعنی تا قبل از آن که لینچ او را برای سریال تلویزیونیاش انتخاب کند، واتس در فیلمهای فراموشنشدنی زیادی بازی کرد. با جاده مالهالند (2001) بود که قابلیتهای بازیگری خود را به رخ کشید و ارج و احترامی فراوان یافت. فیلم لینچ او را شناساند ولی با حلقه (2002) که به فروشی بالای 100 میلیون دلار دست یافت، واتس در کنار نیکول کیدمن و کیت بلانشت، به یک ستاره معروف دیگر استرالیایی تبدیل گردید.
در 2003 در 21 گرم (آلخاندرو ایناریتو) بازی کرد و به خاطرش نامزد اسکار شد. از آن زمان تا به امروز واتس در فیلمهای مهم دیگر حضور داشته: من هاکابیز را دوست دارم (دیوید او.راسل، 2004)، کینگ کنگ (پیتر جکسون، 2005)، حلقه 2 (2005، که در هفته اول 35 میلیون دلار فروخت و نشان داد «گیشه پسند» است)، الی پارکر (2001، فیلمی حدوداً اتوبیوگرافیک که چند سال بعد از تولیدش پخش شد و تقلاهای واتس را برای جا باز کردن
در هالیوود نشان میداد)، توریِ نقاشی شده (2006)، بازیهای بامزه (2007، بازسازی فیلم اتریشی مایکل هانکه توسط خودش)، وعدههای شرقی (دیوید کراننبرگ، 2007)، بینالمللی (تام تیکور، 2009)، با غریبهای سبزه رو آشنا خواهی شد (وودی آلن، 2010) و جی. ادگار (کلینت ایستوود، 2011). واتس در حال حاضر، پنج فیلم دیگر در دست تولید دارد.
لورا (النا مارتینز) هارینگ: در 1964 در مکزیکو به دنیا آمد. او که در سوئیس درس خوانده، مدتی هم در جوانی، در هند به کارهای خیریه مشغول بود. لورا هارینگ اساساً بازیگر تلویزیونی است و از 1987 به این سو در تعداد زیادی سریال و فیلم تلویزیونی حضور داشته. معروفترین فیلم حرفهایاش کماکان، جاده مالهالند است و چند پرانتز سینماییاش در این سالها (عشق در دوران وبا، بر اساس رمان گارسیا لورکا و ساخته مایک نیوول، و حتی بعد همکاری دوبارهاش با لینچ در امپراتوری درون) موفق نبودهاند و نشان میدهند که مانند برخی دیگر از بازیگران تلویزیونی (سارا جسیکا پارکر، جنیفر انیستون که بهتر در صفحه تلویزیون نمود دارند تا روی پرده سینما) مردم بیشتر به تصویر تلویزیونیاش علاقه دارند تا به پر سونای سینماییاش.
جاستین ترو: متولد 1971 در واشنگتن، در رشته هنر تحصیل کرده و قبل از حضور در تلویزیون و سینما در تئاترهای برادوی روی صحنه میرفته است. در کارنامهی حرفهای جاستین ترو نیز بیشتر به فیلم و سریال تلویزیونی برمی-خوریم، اما بین تک و توک فیلمهای سینمایاش اینها قابل ذکراند: من به اندی وارهول شلیک کردم (1996)، قاتل روانی آمریکایی (2000)، زولندر (2001)، فرشتگان چارلی 2 (2003)، دوپلکس (2003)، میامی وایس (2006)، امپراتوری درون (2006) و مگامایند (2010، صدا).
«راحت نیستم درباره معنای عناصر یک فیلم حرف بزنم. بهتر است آدم در این زمینه زیاد کنجکاوی نکند.
چون معنا، مقولهای است خیلی شخصی… و معنای چیزی در فیلم میتواند با معنای همان چیز برای یک نفر دیگر کاملاً تفاوت داشته باشد.»
دیوید لینچ
نو پییرس (گاردین): «شاید در نهایت به این نتیجه برسید که جاده مالهالند، پرت و پلاست؛ درست، ولی از آن پرت و پلاهای عالی و فراموش نشدنی است.»
استیون هولدن (نیویورک تایمز): «موقع تماشای جاده مالهالند به فکر میافتید که هیچ کارگردانی به اندازه لینچ، تصویر کلیشهای هالیوود به منزله “کارخانه رؤیاسازی” را نگرفته و آن را به عنوان یک “کابوس تمام عیار”، تحویلِ خودِ هالیوود نداده است.»
راجر ایبرت: «دیوید لینچ تمام زندگی حرفهایاش را طی کرده تا به جاده مالهالند برسد؛ و حالا که به مقصود رسیده میتوانم فیلمهای دیگرش، وحشی در قلب و یا حتی بزرگراه گمشده را به او ببخشم: تجربههایش سرانجام، لولههای آزمایشگاه را نشکستند… فیلمی که هر چه بیمعناتر، جذابتر…!»
دیوید کیت لینچ (متولد 1946 در مونتانا)، دقیقا در یکی از همان شهرکهایی به دنیا آمد که در فیلمهایش توصیف میکند. لینچ در 21 سالگی ازدواج کرد و صاحب دختری به نام جنیفر شد که خود در حال حاضر کارگردان سینماست. تجربهی ازدواج و زندگی در منطقهای زشت در فیلادلفیا، به ساختن چند فیلم کوتاه و بعد، کله پاک کن (1977) منجر شد که تولیدش پنج سالی طول کشید. شهرت همین فیلم باعث همکاریِ نامتحملاش با مل بروکس و کارگردانی مرد فیل نما (1980) شد. پس از موفقیت تجاری این فیلم، دون (1984)، یک فیلم علمی / تخیلی پرهزینه را با هزار دردسر ساخت که اما فاجعهای سینمایی از آب درآمد. لینچ در 1986 با مخمل آبی، آبروی از دست رفته را بازخرید و بعد از کله پاک کن، شخصیترین کارش را تا آن زمان ساخت.
با وحشی در قلب (1990)، جایزه بزرگ جشنواره کن را تصاحب کرد و با سریال توئین پیکس (1990) یکی از پرطرفدارترین سریالهای تلویزیونی آن دهه را ساخت. با بزرگراه گمشده (1997)، شهرت خود را به عنوان یک کارگردان اریژنیال مستحکم کرد و سپس داستان استریت (1999) را ساخت و سریال تلویزیونی جاده مالهالند (1999) را، که اما تولیدش متوقف شد و بعد همان را به صورت فیلم سینمایی درآورد (2001) که با موفقیت تجاری و هنری زیادی به خصوص در اروپا روبرو گردید. امپراتوری درون (2006) طرفدارانش را راضی نکرد ولی لینچ بیکار ننشسته و در این سالها، همچنان به فیلمسازی ادامه داد و 9تایی فیلم کوتاه و مستند و کار ویدیویی در این چند سال اخیر ساخته و به علاوه، کار «موسیقی و افکت» انجام میدهد و در این زمینه چند کنسرت هم در اروپا برگزار کرده است.
صحنهای که حس و حال «رؤیایی» بودن فیلم را به خوبی نشان میدهد، دیالوگی است که در یک رستوران زنجیرهایِ ارزان قیمت به نام «وینکی»، بین دو مشتری به نامهای دن و هرب برقرار میشود:
دن: فقط میخواستم بیام اینجا.
هرب: به وینکی؟
دن: این وینکی.
هرب: خب، چرا این وینکی؟
دن: خوابِ اینجا را دیدم… دومین بار بود که خواباش را میدیدم ولی هر دو خواب به هم شبیه بودند. از آنجا شروع میشد که من اینجا هستم، ولی معلوم نبود شب است یا روز… اما به غیر از نورش، فضا، همینی بود که الان هست… نمیدانی چقدر ترسیده بودم. تو آنجا ایستاده بودی، جلوی دخل. تو در هر دو خواب بودی و ترسیده بودی. وقتی ترس تو را دیدم، وحشتم بیشتر شد. یه مردی هست… پشت این رستوران… همه این کارها زیرِ سرِ اوست… از ورای دیوار میتونم ببینمش… میتونم صورتاش را ببینم… ولی ای کاش به جز توی خواب، هیچ وقت صورتاش را نمیدیدم…
هرب منتظر تعریف دنبالهی خواب است ولی دن به او میگوید همین، آخرش بود.
هرب: پس آمدی اینجا ببینی این پشت هست با نه.
دن (به جلو خم میشود): آمدم تا مگر از دست این احساس وحشتانک راحت شوم.
هرب سرش را تکان میدهد و از جا بر میخیزد و برای پرداخت صورت حساب به طرف دخل میرود. دن برمیگردد با وحشت، هرب را درست در جایی میبیند که توی خواباش دیده. دن نگاهاش را به طرفِ صبحانهی دست نخوردهاش برمیگرداند و بعد به هرب نگاه میکند که بیصدا او را به بیرون از رستوران فرا میخواند. آن دو از رستوران وینکی خارج میشوند تا ببینند پشتاش چه خبر است.
قتل هولناک مهرداد نیویورک؛ پروندهای که ایران را شوکه کرد در روزهای اخیر، خبر قتل…
گلوریا هاردی یکی از بازیگران جوان و بااستعداد ایرانی-فرانسوی است که در طی چند سال…
مهسا طهماسبی یکی از بازیگران جوان و پر استعداد سینما و تلویزیون ایران است که…
مقدمهای بر سینمای معاصر ایران سینمای ایران در سالهای اخیر تحولات زیادی را تجربه کرده…
حمله موشکی اخیر سپاه پاسداران به اهداف نظامی اسرائیل، بار دیگر موضوعاتی را در حوزه…
مارتین مول یکی از هنرمندان چندوجهی و تاثیرگذار در عرصه کمدی و هنرهای نمایشی است.…