#

Film Mulholland Dr.
14 فوریه 2017 بدون نظر 3909 بازدید

فیلم جاده مالهالند

فیلم جاده مالهالند و مروری بر آن

خلاصه داستان

در فیلم جاده مالهالند زنِ جوانِ مو بوری به نام بتی به هالیوود آمده تا در غیابِ عمه­ا ش که برای بازی در فیلم به کانادا رفته در خانه­اش بماند و به نوبه خود تست بدهد و احیاناً در فیلمی بازی کند.

ریتا زنی مو قهوه­ای است که قصد جانش را کرده­اند ولی لیموزینی که سوارش است با اتومبیل جوان­هایی که مسابقه گذاشته­اند تصادف می­کند. در جاده مالهالند، ریتا خودش را از لیموزین بیرون می­کشد، از تپه پائین می­آید و وقتی بتی سر می­رسد، او که خود را به همان خانه عمه بتی رسانده، حمام می­گیرد

. ریتا هیچ چیز، حتی نام­اش را به یاد نمی­آورد. بتی تصمیم می­گیرد به او کمک کند. در حالی که آن دو سعی دارند قطعات زندگی ریتا را سر هم کنند، فیلم سایر شخصیت­ها را معرفی می­کند: به یک کارگردان سینما گفته می­شود از یک نوستاره در فیلم­اش استفاده کند، اگر نه کشته می­شود. مردی کوتوله در صندلی چرخدارش، با تلفن دستوراتی صادر می­کند. سروکله دو کارآگاه پیدا می­شود که دیالوگِ رایج کارآگاه­های سریال­های پلیسی را ادا می­کنند و بعد ناپدید می­شوند؛ یک خانم سریدار حیران مانده که آن یکی زنِ جوان در آپارتمانِ عمه بتی کیست؛ بتی تست می­دهد؛ دو دخترِ داستان از طریق پنجره وارد خانه­ای می­شوند و در آنجا با جسد متعفن زنی روبرو می­شوند.

 

راز سربسته­ی یک تجربهی اصیل

جاده مالهالند       2001

نویسنده و کارگردان: دیوید لینچ. مدیر فیلمبرداری: پیتر دمینگ. تدوین: مری سوئینی. موسیقی: آنجلو بادالامنتی. بازیگران: نائومی واتس (بتی المز / دایان سلوین)، لارا هارینگ (ریتا)، آن میلر («کوکو»)، دن هدایا (وینسنزو کاستیلیانی)، جاستین ترو (آدام کشر)، آنجلو بادالامنتی (لوئیجی کاستیلیانی). مدت: 147 دقیقه. بودجه: 15 میلیون دلار. فروش: 20 میلیون دلار.

نامزدهای اسکار:

  • بهترین کارگردان.

سایر برندگان اسکار 2002:

  • بهترین فیلم (یک ذهن زیبا).
  • بهترین کارگردان: ران هاوارد (یک ذهن زیبا)
  • بهترین فیلمبرداری: سالار حلقه­ها: باران حلقه.
  • بهترین بازیگر مرد: دنزل واشینگتن (روز تمیز).
  • بهترین بازیگر زن: هالی بری (بالماسکه هیولاها).
  • بهترین بازیگر موسیقی: هاوارد شور (سالار حلقه­ها: باران حلقه).

قطعات گمشده­ی یک پازل

چگونگیِ شکل­گیری جاده مالهالند، خود حکایتی است: چیزی که قرار بود بعد با توئین پیکس، یک سریال تلویزیونی نامتعارف دیگر باشد، بعد از اتمام قسمت اول (پایلوت)، با تصمیم مدیران شبکه ABC، ناگهان کنار گذاشته شد. تهیه کننده­های سریال با دیدن راش­ها وحشت کردند و از ادامه-ی سرمایه­گذاری سر باز زدند. لینچ دست به دامن آلن سارد، تهیه کننده معروف فرانسوی شد و با حمایت مالی او و فیلمبرداری صحنه­هایی دیگر و ادغام­شان با مصالح قبل، به جای سریال، یک فیلم سینمایی کاملاً متفاوت ساخت؛ فیلمی که یکی از اصیل­ترین تجربیات سینمایی چند دهه اخیر و احتمالاً بهترین اثر فیلمساز، از کار درآمد: در حالی که فیلم­های قبلی لینچ، مخاطب را تماشاگر صرفِ ماجراها فرض کرده و او را به درون خود راه نمی­دادند، این یکی به طرز عجیبی مخاطب را درگیر می­کردند.

جاده مالهالند، پازلی است که قطعات­اش گم شده. در این سال­ها، بسیاری سعی کرده­اند قطعات­اش را بیابند و گره­هایش را باز کنند، اما جذابیتِ مالهالند دقیقاً این است که سر بسته بماند! هر کوششی برای سر درآوردن از چند و چون­اش، سحر و جادویش را از بین می­برد. مالهالند، یک رؤیاست، و همان مکانیسم بی­منطقِ رؤیا را دارد. اگر معیار موفق بودن یک فیلم را، میزان غرق شدن­مان در آن بدانیم، با این حساب، لینچ یک شاهکار ساخته است. شاهکاری که دیوید لینچ را در جایگاه یکی از تجربی­ترین و خلاق­ترین کارگردانان معاصر می­نشاند.

بازیگران

نائومی واتس: واتس در 1968 در جنوب انگلستان به دنیا آمد. در هفت سالگی، پدرش پیتر، که مسئول تنظیم سفرهای گروه پینک فلوید بود، درگذشت و چند سالی بعد، مادرش همراه با او برادرش به استرالیا مهاجرت کرد. در استرالیا به کلاس­های بازیگری رفت و پس از حضور در تعدادی آگهی تبلیغاتی، در 1986 در نخستین فیلم­اش، فقط به خاطر عشق، بازی کرد. از آن سال تا 1999، یعنی تا قبل از آن که لینچ او را برای سریال تلویزیونی­اش انتخاب کند، واتس در فیلم­های فراموش­نشدنی زیادی بازی کرد. با جاده مالهالند (2001) بود که قابلیت­های بازیگری خود را به رخ کشید و ارج و احترامی فراوان یافت. فیلم لینچ او را شناساند ولی با حلقه (2002) که به فروشی بالای 100 میلیون دلار دست یافت، واتس در کنار نیکول کیدمن و کیت بلانشت، به یک ستاره معروف دیگر استرالیایی تبدیل گردید.

در 2003 در 21 گرم (آلخاندرو ایناریتو) بازی کرد و به خاطرش نامزد اسکار شد. از آن زمان تا به امروز واتس در فیلم­های مهم دیگر حضور داشته: من هاکابیز را دوست دارم (دیوید او.راسل، 2004)، کینگ کنگ (پیتر جکسون، 2005)، حلقه 2 (2005، که در هفته اول 35 میلیون دلار فروخت و نشان داد «گیشه پسند» است)، الی پارکر (2001، فیلمی حدوداً اتوبیوگرافیک که چند سال بعد از تولیدش پخش شد و تقلاهای واتس را برای جا باز کردن

در هالیوود نشان می­داد)، توریِ نقاشی شده (2006)، بازی­های بامزه (2007، بازسازی فیلم اتریشی مایکل هانکه توسط خودش)، وعده­های شرقی (دیوید کراننبرگ، 2007)، بین­المللی (تام تیکور، 2009)، با غریبه­ای سبزه رو آشنا خواهی شد (وودی آلن، 2010) و جی. ادگار (کلینت ایستوود، 2011). واتس در حال حاضر، پنج فیلم دیگر در دست تولید دارد.

لورا (النا مارتینز) هارینگ: در 1964 در مکزیکو به دنیا آمد. او که در سوئیس درس خوانده، مدتی هم در جوانی، در هند به کارهای خیریه مشغول بود. لورا هارینگ اساساً بازیگر تلویزیونی است و از 1987 به این سو در تعداد زیادی سریال و فیلم تلویزیونی حضور داشته. معروف­ترین فیلم حرفه­ای­اش کماکان، جاده مالهالند است و چند پرانتز سینمایی­اش در این سال­ها (عشق در دوران وبا، بر اساس رمان گارسیا لورکا و ساخته مایک نیوول، و حتی بعد همکاری دوباره­اش با لینچ در امپراتوری درون) موفق نبوده­اند و نشان می­دهند که مانند برخی دیگر از بازیگران تلویزیونی (سارا جسیکا پارکر، جنیفر انیستون که بهتر در صفحه تلویزیون نمود دارند تا روی پرده سینما) مردم بیشتر به تصویر تلویزیونی­اش علاقه دارند تا به پر سونای سینمایی­اش.

جاستین ترو: متولد 1971 در واشنگتن، در رشته هنر تحصیل کرده و قبل از حضور در تلویزیون و سینما در تئاترهای برادوی روی صحنه می­رفته است. در کارنامه­ی حرفه­ای جاستین ترو نیز بیشتر به فیلم و سریال تلویزیونی برمی-خوریم، اما بین تک و توک فیلم­های سینمای­اش این­ها قابل ذکراند: من به اندی وارهول شلیک کردم (1996)، قاتل روانی آمریکایی (2000)، زولندر (2001)، فرشتگان چارلی 2 (2003)، دوپلکس (2003)، میامی وایس (2006)، امپراتوری درون (2006) و مگامایند (2010، صدا).

 

درباره دیوید لینچ بد نیست بدانید…

  • مادر بزرگِ دیوید لینچ آلمانی و پدربزرگ­اش، فلاندی بوده­اند.
  • تا به حال، چهار بار ازدواج کرده، آخرین همسرش امیلی استافل (2009) نام دارد.
  • از لوئیس بونوئل، پولانسکی، کوبریک، برگمان، فللینی، و ورنر هرتزوگ به عنوان کارگردان­هایی نام برده که از آنها تأثیر گرفته است.
  • به درخواست او، DVD فیلم­هایش (مثلاً جاده مالهالند) «فصل­بندی» نشدنه­اند؛ چون معتقد است که فیلم­ها را باید یکسره دید؛ ضمن آن که از ضبط «تفسیر بر روی فیلم» هم خودداری کرده چون اعتقاد دارد که فیلم باید خودش کفایت کند و نیازی به توضیح نداشته باشد.

نکاتی درباره فیلم

  • در اصل، در 1999 تولیدش با بودجه­ای 8 میلیون دلاری به عنوان یک سریال تلویزیونی برای شبکه ABC آغاز شد و سپس، یک سال بعد، با کمکِ 7 میلیون دلاری کمپانی فرانسویی استودیو کانال، به صورت یک فیلم سینمایی، تکمیل و پخش شد.
  • کایه دوسینما، جاده مالهالند را به عنوان بهترین فیلم 2001 و ده سال بعد، به عنوان بهترین فیلم دهه اول هزاره سوم میلادی، انتخاب کرد.
  • صحنه مربوط به آدام کشر که با چوبه­ی گلف شیشه اتومبیل تهیه­کننده­های مافیایی را می­شکند، اشاره­ای است به حادثه­ای مشابه در 1994 که طی آن، جک نیکلسون همان کار را انجام داد. نیکلسون بین اهالی منطقه به «مرد مالهالند» شهرت دارد.
  • آنجلو بادالامنتی، سازنده موسیقی متن، در نقش یکی از تهیه کننده­های مافیایی که قهوه اسپرسو را امتحان می­کند، ظاهرشد.
  • چارلز کراول، مسئول بدلکاری­های فیلم در نقش جاروکش هتل دیده می­شود.

نقل قول­ها

«راحت نیستم درباره معنای عناصر یک فیلم حرف بزنم. بهتر است آدم در این زمینه زیاد کنجکاوی نکند.

چون معنا، مقوله­ای است خیلی شخصی… و معنای چیزی در فیلم می­تواند با معنای همان چیز برای یک نفر دیگر کاملاً تفاوت داشته باشد.»

دیوید لینچ

نظر منتقدها

نو پی­یرس (گاردین): «شاید در نهایت به این نتیجه برسید که جاده مالهالند، پرت و پلاست؛ درست، ولی از آن پرت و پلاهای عالی و فراموش نشدنی است.»

استیون هولدن (نیویورک تایمز): «موقع تماشای جاده مالهالند به فکر می­افتید که هیچ کارگردانی به اندازه لینچ، تصویر کلیشه­ای هالیوود به منزله “کارخانه رؤیاسازی” را نگرفته و آن را به عنوان یک “کابوس تمام عیار”، تحویلِ خودِ هالیوود نداده است.»

راجر ایبرت: «دیوید لینچ تمام زندگی حرفه­ای­اش را طی کرده تا به جاده مالهالند برسد؛ و حالا که به مقصود رسیده می­توانم فیلم­های دیگرش، وحشی در قلب و یا حتی بزرگراه گمشده را به او ببخشم: تجربه­هایش سرانجام، لوله­های آزمایشگاه را نشکستند… فیلمی که هر چه بی­معناتر، جذاب­تر…!»

کارگردان

دیوید کیت لینچ (متولد 1946 در مونتانا)، دقیقا در یکی از همان شهرک­هایی به دنیا آمد که در فیلم­هایش توصیف می­کند. لینچ در 21 سالگی ازدواج کرد و صاحب دختری به نام جنیفر شد که خود در حال حاضر کارگردان سینماست. تجربه­ی ازدواج و زندگی در منطقه­ای زشت در فیلادلفیا، به ساختن چند فیلم کوتاه و بعد، کله پاک کن (1977) منجر شد که تولیدش پنج سالی طول کشید. شهرت همین فیلم باعث همکاریِ نامتحمل­اش با مل بروکس و کارگردانی مرد فیل نما (1980) شد. پس از موفقیت تجاری این فیلم، دون (1984)، یک فیلم علمی / تخیلی پرهزینه را با هزار دردسر ساخت که اما فاجعه­ای سینمایی از آب درآمد. لینچ در 1986 با مخمل آبی، آبروی از دست رفته را بازخرید و بعد از کله پاک کن، شخصی­ترین کارش را تا آن زمان ساخت.

با وحشی در قلب (1990)، جایزه بزرگ جشنواره کن را تصاحب کرد و با سریال توئین پیکس (1990) یکی از پرطرفدارترین سریال­های تلویزیونی آن دهه را ساخت. با بزرگراه گمشده (1997)، شهرت خود را به عنوان یک کارگردان اریژنیال مستحکم کرد و سپس داستان استریت (1999) را ساخت و سریال تلویزیونی جاده مالهالند (1999) را، که اما تولیدش متوقف شد و بعد همان را به صورت فیلم سینمایی درآورد (2001) که با موفقیت تجاری و هنری زیادی به خصوص در اروپا روبرو گردید. امپراتوری درون (2006) طرفدارانش را راضی نکرد ولی لینچ بیکار ننشسته و در این سال­ها، همچنان به فیلمسازی ادامه داد و 9تایی فیلم کوتاه و مستند و کار ویدیویی در این چند سال اخیر ساخته و به علاوه، کار «موسیقی و افکت» انجام می­دهد و در این زمینه چند کنسرت هم در اروپا برگزار کرده است.

صحنه­ای که حس و حال «رؤیایی» بودن فیلم را به خوبی نشان می­دهد، دیالوگی است که در یک رستوران زنجیره­ای‌ِ ارزان قیمت به نام «وینکی»، بین دو مشتری به نام­های دن و هرب برقرار می­شود:

دن: فقط می­خواستم بیام اینجا.

هرب: به وینکی؟

دن: این وینکی.

هرب: خب، چرا این وینکی؟

دن: خوابِ اینجا را دیدم… دومین بار بود که خواب­اش را می­دیدم ولی هر دو خواب به هم شبیه بودند. از آنجا شروع می­شد که من اینجا هستم، ولی معلوم نبود شب است یا روز… اما به غیر از نورش، فضا، همینی بود که الان هست… نمی­دانی چقدر ترسیده بودم. تو آنجا ایستاده بودی، جلوی دخل. تو در هر دو خواب بودی و ترسیده بودی. وقتی ترس تو را دیدم، وحشتم بیشتر شد. یه مردی هست… پشت این رستوران… همه این کارها زیرِ سرِ اوست… از ورای دیوار می­تونم ببینمش… می­تونم صورت­اش را ببینم… ولی ای کاش به جز توی خواب، هیچ وقت صورت­اش را نمی­دیدم…

هرب منتظر تعریف دنباله­ی خواب است ولی دن به او می­گوید همین، آخرش بود.

هرب: پس آمدی اینجا ببینی این پشت هست با نه.

دن (به جلو خم می­شود): آمدم تا مگر از دست این احساس وحشتانک راحت شوم.

هرب سرش را تکان می­دهد و از جا بر می­خیزد و برای پرداخت صورت حساب به طرف دخل می­رود. دن برمی­گردد با وحشت، هرب را درست در جایی می­بیند که توی خواب­اش دیده. دن نگاه­اش را به طرفِ صبحانه­ی دست نخورده­اش برمی­گرداند و بعد به هرب نگاه می­کند که بی­صدا او را به بیرون از رستوران فرا می­خواند. آن دو از رستوران وینکی خارج می­شوند تا ببینند پشت­اش چه خبر است.

به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *