اسپارتاکوس (کرک داگلاس) برده معادن نمک، به بسیاتوس (پیتر یوستینف)، مالک مدرسه تربیت گلادیاتور فروخته میشود. در چشم به هم زدنی، اسپارتاکوس به دنیای مردانی پرتاب میشود که سرنوشتشان در نهایت، قصابی کردن هم نوعشان برای تفریح دیگران است.
در نبردی تا حد مرگ در مقابل اشرافزادههای رومی، یکی از گلادیاتورها (وودی استرود) به جای کشتن دوستاش، نیزهاش را به طرف آنها پرتاب میکند.
او میمیرد ولی شجاعتاش الهام بخش اسپارتاکوس میشود تا سر به شورش بردارد و ارتش بزرگی از بردگان فراهم آورد که دیری نگذشته که باعث دردسر سربازان نخبهی رومی میشوند.
وقتی کراسوس (لارنس اولیویه) دیکتاتور روم، امپراتوریاش را در خطر میبیند، از تمام قدرتاش بهره میگیرد تا بردهها را سرکوب نماید. در نبرد سهمگین نهایی بین نیروهای اسپارتاکوس و رومیها، وارینیا، محبوب اسپارتاکوس (جین سیمونز) و فرزند شیرخوارشان، اسیر میشوند.
کراسوس که شیفته وارینیا شده او را به رم میبرد ولی دستور میدهد تا اسپارتاکوس و اسیران باقیمانده را در امتداد جادهی اپین به صلیب بکشند.
وارینیا که همراه بسیاتوس از روم گریخته، در بین راه اسپارتاکوسِ مصلوب را مییابد. کودکشان را روی دست بالا میبرد و سوگند میخورد که اما او طعم آزادی را خواهد چشید.
اسپارتاکوس 1960
کارگردان: استنلی کوبریک. تهیه کننده: کرک داگلاس.
فیلمنامه: دالتون ترامبو، بر اساس رمان هاوارد فاست.
کرک داگلاس (اسپارتاکوس)، لارنس اولیویه (کراسوس)، جیمز سیمونز (وارینیا)، چارلز لوتون (گراچس)، پیتر یوستینف (باسیاتوس)، جان گاوین (جولیوس سزار)، نینا فوش (هلنا)، جان آیرلند (کریکسیوس)، هربرت لم (لوانتس)، وودی استرود (درابا، گلادیاتور)، تونی کرتیس (آنتونیوس). مدت: 198 دقیقه. بودجه: 12میلیون دلار. فروش: 60 میلیون دلار.
با وجود موانعی که بر سر راهِ استنلی کوبریک قرار دارند، ولی به زانو درآوردنش غیرممکن بود و فیلمی هم که سرانجام تحویل داد، خود دهنکجیِ آشکاری بود به جوّ حاکم. کرک داگلاس، بازیگر و تهیه کننده فیلم، انتخاب دالتون ترامبو، نویسنده فیلمنامه اسپارتاکوس را به رخ همه کشید؛
فیلمنامه نویسی که ده سالی قبل، نام اش در لیست سیاه سناتور مک کارتی قرار گرفته و ممنوعالکار شده و با این حال، با نام مستعار، فیلمنامه کلاسیکهایی چون تعطیلات رمی را نوشته بود.
داگلاس تأکید کرد که حتماً اسم اصلی ترامبو در عنوانبندی بیاید تا به این ترتیب، عملاً یه قضایای «فهرست سیاهیِ» او خاتمه داده شود.
ترامبو سعی کرد از اسپارتاکوس به عنوان تختهی پرشی برای آرمانهای سوسیالیستیاش استفاده کند. داگلاس هم دنبال مقاصد و منافع خودش بود.
ولی وقتی گرد و غبار جر و بحثها فرو نشست، کوبریک فیلمنامه را برداشت و بر اساس مفهومهای خود، بازنویسیاش کرد. تصادم آن جانهای پرتلاطم و بلندپرواز، به یکی از سرگرم کنندهترین و تفکر برانگیزترین فیلمهای تاریخی قرن بیستم تبدیل شد.
مقاومترین فیلمی است که از ژانر تاریخی دهه 1950 جان سالم به در برده و هنوز تر و تازه است و کاملاً قابل رؤیت و لذتبخش. اسپارتاکوس، سرودی است
«نمیدانم، شاید در این دنیا واقعاً از صلح و آرامش برای ما و دیگران، خبری نباشد؛ اما فقط میدانم تا زمانی که زندهایم باید بر اصل آزاد منشی پایبند بمانیم.»
نیمههای اسپارتاکوس بود که همان پرسونای آشنای کرک داگلاس، موجودی یک پارچه خشم و عصبانیت، رو شد. در یک سوم اول فیلم، آنجا که او را میخرند و میفروشند و در مدرسه گلادیاتوری تربیت میکنند و یا عاشق دختر بردهای میشود، داگلاس جنبهای از بازیگریاش را به پرده کشید که برای خیلیها تازگی داشت.
علت دلچسب بودنش، تا اندازه زیادی به کوبریک برمیگشت که مصراً دیالوگ آن صحنهها را تقریباً به طور کامل حذف کرد. هر چه نباشد او بردهای بیسواد است و عادت ندارد افکار و احساساتاش را با کلامی ادبی ادا نماید. در نتیجه، آن صحنهها کماکان مملو از صداقتی نادرند.
با این وجود حتی صحنههایی که داگلاس مرداناش را با لهجه بروکلینی تهییج و در صحنه نبرد راهنمایی میکند، تماشایشان لذتبخش است. داگلاس با فیلم «بوکسیِ» قهرمان (1949) ستاره شد؛ سپس با باغ وحش شیشهای (1951) نشان داد که بازیگری استثنایی است.
دهه 1950، دوران طلایی حضور سینماییاش بود و در آن سالهاست که از جمله، در کلاسیکهایی چون بد و زیبا (1952) و شور زندگی (1956) ظاهر شد. در دهه 1960 همچنان بزرگ باقی ماند و در این فیلمها رؤیت شد: شهری بدون مروت (1961)، هفت روز در ماه می (1964) و فیلم مافیاییِ برادری (1968).
در دهه 1970، با یک بار کافی نیست (1975) دوباره به عالم سینما بازگشت و با خشم (1978) به حضورش ادامه داد. در دهه 1990 سکتهای فلجاش کرد ولی آن قدر بهبود یافت که توانست در چند برنامه تلویزیونی شرکت کند. در سال 2003، به اتفاق پسرش مایکل، در فیلم خانوادگیِ در خانواده اتفاق میافتد، بازی کرد.
اولیویه (بر اساس تمامی شواهد و اسناد موجود در دنیا، تلفظ اسم «اولیویه» است و نه اولیویر!)، چند دههای شمایل زنده بازیگری، گنجینه ملی بریتانیایی و یکی از بزرگترین بازیگران تئاتر دنیا بود.
اما او با عالم سینما، رابطهای مبهم و آمیزه با عشق و نفرت داشت. گاه با ناشیگری، تکنیکهای تئاتریاش را در سینما پیاده کرد (بازیگر / Entertainer، 1960) و برخی از کارهای متأخرش آشکارا سفارشی و صرفاً برای تأمین خرج زندگی و زن و بچه انجام شد (بتسی، 1978؛ پسرهایی از برزیل، 1978؛ اینچون، 1982).
در همان حال اما، هملت (1948) که خود کارگردانیاش کرد، به سرمشقی تبدیل شد که همه «هملت»های بعدی را با آن مقایسه میکردند؛ و یا بلندیهای بادخیز (1939) هنوز که هنوز است سرشار از شور و عشق جلوه میکند. در ربهکا (1940) فراموش نشدنی است؛ و هنرنماییاش در دوندهی ماراتن (1976) در نقش یک دندانپزشک نازی سادیست، حیرت انگیز است.
و در نقش کراسوس جزو یکی از بهترینهایش محسوب میشود. در اینجا خطرهایی کرد و تمامی ظرافتهای قابل تصور برای انتقال وجو شخصیت خبیثاش را به کار زد. در بین روابط عاطفی و ازدواجهای معتددش، باید به زندگی مشترکاش با ویوین لی اشاره کرد.
با وجود زندگی حرفهای خارقالعاده، اولیویه بازیگری را نوعی «خودنمایی مازوخیستی» بر میشمرد، «کارهای احمقانهای که باید آن قدر خوب انجام شوند که مؤثر بیفتند.»
سیمونز در هملتی که اولیویه ساخت، نقش افلیا را بر عهده داشت؛ جور بودنشان هم در اسپارتاکوس احتمالاً از همین جا ناشی میشود. صحنه آخرشان در پایان فیلم، مملو از اشارات زیرمتنی است.
در مقابل، در صحنههایی که مقابل کرک داگلاس بازی داد، جلوی خندهاش را نمیتواند بگیرد. و همه اینها نیز در میانهی اثری رخ میدهد که پرخرجترین فیلم تاریخی تا آن زمان تلقی میشد و از قضایا، خوش و بشهایشان هم خیلی دلنشین از کار در ٱمده است.
بازیگریاش را با نقشهایی معمولی در انگلستان شروع کرد و تا پایش به هالیوود رسید، نقش زنی جنایتکار را در فرشته صورت (1953) بازی کرد.
چند سالی بیشت وقتاش صرف بازی در فیلمها تاریخی شد: آندروناکلها و شیر (1952)، ردا (1953)، مصری (1954) و دزیره (1954) از آن جملهاند. او در مردها و لعبتها (1955) آواز خواند و در انتظارات بزرگ (1946) نقش استلا، دختری جوان و زیبا را ایفا کرد.
کرک داگلاس برای آنکه تا حد ممکن حضور بازیگریهای معروف را در فیلماش تضمین کرده باشد، به هریک فیلمنامه متفاوتی داد: در هر نسخهای به شخصیت بازیگر موردنظر بیشتر پرداخته شده بود.
صدای فریاد سربازان ارتش بردگان، که از 8500 سیاهی لشکر اسپانیایی تشکیل میشد با فریاد طرفداران تیم فوتبال (آمریکایی) اسپارتان در ایالت میشیگان دوبله شد.
نماهای خارجیِ خانه کراسوس در کاخ افسانهای هرست (میلیاردر ٱمریکایی) در سنسیمون، کالیفرنیا گفته شد.
قرار بود چی بشه چی شد
نقش وارینیا، محبوبِ بردهی اسپارتاکوس را در ابتدا به اینگرید برگمان و ژان مورو پیشنهاد کردند که نپذیرفتند.
موسیقی بسیار کار شدهی اسپارتاکوس توسط الکس نورث نوشته شد که کارش را با اتوبوسی به نام هوس در 1951 شروع کرد. موسیقی جازی که نورث برای این فیلم اخیر نوشت چنان هیجان انگیز بود که «لژیون ضوابط اخلاقیِ» آمریکا از دستاش شکایت کرد چون میگفتند نوای ساکسوفنِ سولویش، جوانها را از راه به در میکند.
خلق را تقلیدشان برباد داد
گلادیاتور (ریدلی اسکات، 2000)
جملهی جالب
به من پول میدهند صبر کنم؛ توی خودِ فیلمها مجانی بازی میکنم.
لارنس اولیویه
«حکایتی پر و پیمان که با دبدبه و کبکبه تعریف شده.»
«مثل بن هور، در ردیف غولهای تاریخ سینما قرار میگیرد.»
بازلی کراتر (نیویورک تایمز): «حرف مفتِ تاریخی – منظر پانورامیک قلابی از رم… مملو از شور میهنپرستانه، تراژدیهای خونین، مقادیر زیادی ناز و اطوار رمانتیک و خطاهای تاریخی. ضمن آن که طوری تعریف شده که با ذائقهی خام بچه مدرسهایها هم جور در بیاید.»
استنلی کوبریک میخواست مخاطبان فیلماش به اسپارتاکوس به عنوان اثری نادر در ژانر فیلمهای تاریخی نگاه کنند: «من بیشتر از الکساندر نوسکی آیزنشتاین تأثیر گرفتم تا از بن هور یا هر فیلم «سسیل ب.دومیل»ی دیگری.
کوبریکِ 31 ساله، فقط یک فیلم بدنهی اصلیِ دیگر، کوره راههای افتخار، ساخته بود، ولی اعتماد به نفس فراوانی داشت. او قبل از هر چیز آمد و فیلمنامه دالتون ترامبو را بازنویسی کرد و از دیالوگهایش کاست و جنبه تصویری فیلم را افزایش داد.
درگیریهای او با کرک داگلاس و راسل متی، مدیر فیلمبرداری، به همان اندازهی ماجراهای اسپارتاکوس، تاریخیاند! داگلاس درباره کوبریک گفته بود:
«اگر فقط یک بار با مخ به زمین بخورد، یاد میگیرد چطور کوتاه بیاید؛ آن وقت است که شاید کارگردان بزرگی شود.» جداً؟! کوبریک همانطور یک دنده و مستقل باقی ماند و کماکان با وسواس فروان فیلم ساخت، فیلمهایی که هر یک حادثهای در تاریخ سینما محسوب میشدند.
کوره راههای افتخار (1957)، لولیتا (1962)، دکتر استرنج لاو (1964)،
2001: اودیسه فضایی (1968)، پرتقال کرکی (1971)، بری لیندون (1975)، تلائلو (1980)، خشاب تمام فلزی (1987) و آخرین فیلماش چشمان تمام بسته (1999) که پس از مرگاش اکران گرفت.
با وجو شجاعت و داشتن استراتژی جنگی، اما مقاومت نیروهای اسپارتاکوس در مقابل حملات غافیلگرانه و سه جانبهی ارتش کراسوس درهم میشکند.
آنچه پیش میآید در یک کلام، کشتاری است بیرحمانه، و از آن میان چند صد نفری که زنده میمانند، همگی از جمله اسپارتاکوس و یار وفادارش آنتنیوس، که به اسارت در میآیند. کراسوس اصرار دارد که ردپایی از افسانهی او به گسترش اسپارتاکوس در یادها باقی نماند…
هیچ اثری، نه شعری، نه ترانهای و نه خاطرهای. به این منظور، اصرار دارد که اسپارتاکوس به فجیعترین و تحقیر آمیزترین شکل بمیرد تا سرمشقی باشد برای دیگران. اما از آنجا که کراسوس هرگز دشمناش را به چشم ندیده، باید روی پیروانش حساب کند تا شاید او را لو دهند:
« اسپارتاکوس را به من نشان دهید و از مرگ نجات خواهید یافت.» اسپارتاکوس میخواهد قدم پیش بگذارد تا شاید با این کار دیگران را از مرگ برهاند. اما قبل از آن که حرکتی انجام دهد، مردان وفادارش، یک به یک گام پیش میگذارند و فریاد میزنند: «منم اسپارتاکوس! منم اسپارتاکوس! منم اسپارتاکوس!…»
اسپارتاکوس به شدت از این همه فداکاری متأثر شده، اما کراسوس را این واکنش خوش نمیآید: «همهشان را به صلیب بکشید!»
گلوریا هاردی یکی از بازیگران جوان و بااستعداد ایرانی-فرانسوی است که در طی چند سال…
مهسا طهماسبی یکی از بازیگران جوان و پر استعداد سینما و تلویزیون ایران است که…
مقدمهای بر سینمای معاصر ایران سینمای ایران در سالهای اخیر تحولات زیادی را تجربه کرده…
حمله موشکی اخیر سپاه پاسداران به اهداف نظامی اسرائیل، بار دیگر موضوعاتی را در حوزه…
مارتین مول یکی از هنرمندان چندوجهی و تاثیرگذار در عرصه کمدی و هنرهای نمایشی است.…
سریال گاندو که به تازگی از شبکه سه سیما پخش شده است توانسته است طرفداران…