شبیه یک فیلم است، فیلم ایرانی. حتی مشابه یک فیلم قدیمی. ولی همه چیز واقعی می باشد. از لاتی صحبت کردن و سر کوچه و خیابان ایستادن تا به خاطر رفیق دعوا کردن و حتی مردن. هنوز خیلی از افراد پیدا می شوند که زندگی شان در این دو کلمه خلاصه می شود؛ لوطی گری. حتی اگر به تصور اغلب مردم، زمان این جور کارها سر آمده باشد و دوره تلفن های همراه هوشمند، خودروی شاسی بلند و… باشد، آن ها علاقه دارند شبیه قدیمی ها زندگی کنند. حرف از موسفیدها و پیر مردها نمی باشد. صحبت از جوان های بیست تا سی ساله ای است که زندگی آن ها گویی هنوز در دهه۳۰ می گذرد نه در دهه۹۰. آن دوره را تنها در فیلم ها می توان دید، ولی اکنون تنها می خواهند شبیه آن ها باشند، مانند لوطی ها و بزن بهادرها.
بالاخره در اینستاگرام پیدایش کردم. اسم حساب کاربری اش همان لقبش است یعنی ممل فری. با موهای بلند فر، کت و شلوار بیشتر رنگ مشکی، یقه خرگوشی و در کنار آن گیوه ای که به جای کفش پا می زند و یک لنگی که همیشه دور گردنش آویزان است.
هنگامی که پست ها و عکس هایش را می بینم، متوجه می شوم که تفاوت محمد رحیمی با سایر جوان ها تنها تیپ و چهره اش نیست. صحبت کردن او هم هیچ شباهتی به جوان های امروزی ندارد. حتی در اینستاگرام: «ما بچه خوبی بودیم… خیابون، معلم خوبی نبود.»
محمد متولد خوانسار و در سال۶۸ به دنیا آمده است، ولی هنگامی که او را می بینی گویی برگشته ای به زمان قدیم. همان زمان که لوطی ها اسم و رسمی داشتند و هیچ کس از دیدن آن ها تعجب نمی کرد. صحبت کردن او شبیه همان لوطی هاست. آبجی، رفیق، مخلصم و چاکریم از دهانش نمی افتد و حتی مانند همان قدیمی ها سلام و خداحافظی می کند؛ دست چپ روی سینه و سر تا اندازه ای خم. به گفته خودش با جوان های مدل امروزی زیاد حرف نمی زند و به آن ها کاری ندارد. برای دل خودش زندگی می کند. تنها برای خودش.
محمد از خیلی وقت پیش به همین صورت بوده. از ده یازده سالگی: «فیلم قدیمی تماشا می کردم و علاقه زیادی به مرام و معرفت شون داشتم. سه تا داداش دارم که هر سه تامون همین جوری هستیم. همین حالا اسم منو به زبون بیارید تمام شهر منو می شناسن.»
ممل هر روز نزدیک غروب سر یک گذر با۱۵،۱۰ نفر از دوستانش که شبیه خودش می باشند می نشیند. برخی مواقع آواز می خوانند و برخی مواقع هم دعوا می کنند. البته فکر نکنید که دعوایی است، وی فقط برای رفاقت دعوا می کند: «سر رفقا خیلی دعوا کردم. برای رفاقت حاضرم زندگیم رو بدم و حبس بکشم که براشون کشیدم. یکی از رفقا بود، کاری کرده بود و خیلی ترسیده بود. من خودم رفتم گردن گرفتم و چهل پنجاه روز هم براش حبس کشیدم.»
آهنگ گوش کردن و فیلم تماشا کردن محمد هم مانند همان قدیمی ها است. ترانه های قدیمی را همیشه گوش می دهد و عاشق بهروز وثوقی، ایرج قادری و حسین گیل است و بیشتر از همه به گفته خودش بهروز.
این شباهت به قدیمی ها تنها به خاطر دوستانش و عکس های اینستاگرامی نیست. لباس های قدیمی اش را در هر فضایی می پوشد و در هر مکانی به همین صورت صحبت می کند: «من همیشه همینجوری هستم. حتی برای مراسم عروسی هم با گیوه می رم. اغلب مشکی به تن دارم. برام اهمیت ندارد که کسی خوشش بیاد یا نه. به هیچ کسی هم کاری ندارم. مامان و بابام هم زیاد گیر نمی دن، تنها گاهی اوقات بهم می گن موهاتو اصلاح کن. همین حالا اگه توی خیابون برم بچه ها سوت می زنن و به مادراشون میگن که اون پسررو نگاه.»
ممل زیاد کفتربازی می کند و عاشق کبوتر هم هست. در یکی از پست های اینستاگرامی خود عنوان کرده: «قبول دارم کفتر بازی جرمه، اما من به جرمم افتخار می کنم.»
سوال کردم چند تا کفتر داری؟ گفت: «در حال حاضر۱۷۰، ۱۸۰ تا، اما قصد دارم بفروشم. به خاطر کفترا با همسایه ها درگیری داریم. هی میان می گن پراشون می ریزه تو حیاط، خودتم زیاد نیا رو پشت بوم ما! از بچگی علاقه زیادی به کفتر بازی داشتم، ولی عشق هم دردسرهای خودشو داره. من با خیلیا مقابله کردم توی شهر. هی می گن نظم شهر رو به هم ریختی، ولی بعضیا معرفت دارن. ما رو دوست دارن و به ما اعتماد کردن. مثلاً وقتی همسایه ها وقتی دارن میرن تهران خونه هاشون رو به من می سپارن.»
پیکان را مگر می توان از لوطی ها و قدیمی ها جدا کرد؟ تا نام پیکان را به زبانم می آورم ممل می گوید: «بعللله چند تا داشتم تا دلت بخواد قدیمی. سفید، آلبالویی و یه دونه هم مشکی. پوسترهای خواننده ها و بازیگران قدیمی رو زده بودم روی دراشون، اما سخت بود. یه کم که باهاش راه می رفتم انگار از خوانسار رفته بودم تهران، انقد که فرمونش سفت بود. برای همین دیگه فروختمشون. دلم می خواست پاترول بخرم، ولی پولم کم بود و به جاش پراید خریدم. حالا بازم پول دستم بیاد خیلی دلم می خواد بازم پیکان بخرم، فقط واسه عشقش.»
شاید پراید و اینستاگرام جزو کمتر چیزهایی باشد که ممل از دنیای امروزی و جدید با آن سر و کار دارد. تا اسم حساب کاربری او را می آورم عنوان می کند: «من از این کارا بلد نبودم. رفیقامون گذاشتن تو چنته ما، بعدشم فهمیدم چیز خوبیه. چند نفرو شبیه خودم توی مشهد پیدا کردم و همین طور الیگودرز و اصفهان. با هم قرار گذاشتیم و همدیگه رو هم دیدیم. فقط این چیزاش خوبه.»
محمد فقط تا پنجم ابتدایی درس خوانده و به اندازه ای از درس و مدرسه متنفر بوده که از مدرسه و خانه فرار کرده. هنوز هم تا اسم مدرسه رو میاری، می گوید: «از درس و مدرسه خوشم نمیومد به خدا. به خاطر همین فرار کردم و دو سال خونه نیومدم. رفتم چوپونی کردم و به نحوی که هیچ کس ازم خبری نداشت و همه تصور می کردن من مُردم. واقعاً هم خیلی بهم سخت گذشت. فقط توی بیابون بودم و هیچ چیز دیگه ای نبود. به هیچ عنوان یادم نمی ره که یه بار از فرط تشنگی آب توی چاله رو خوردم. توش همه چی بود. دو سال بعد از آن یکی از دوستام فوت کرد و با پای پیاده برگشتم خونه. آبجی هام و مامان و بابام خیلی شوکه شده بودن.»
همین کارها، مدل عجیب زندگی، فرم لباس ها و صحبت کردن او موجب شده به قول خودش خیلی ها دنبالش بگردن و بیایند و به او بگویند فقط بیا در قهوه خانه ما بنشین یا با مردم عکس بگیر و پول در بیاور، ولی او یک کلام گفته نه! وی عنوان کرده: «خودمو دلقک دست مردم نخواهم کرد.» به جای پول در آوردن از این دلقک بازیا او سنگ کار ساختمان است و صبح تا شب روی داربست کار می کند. به یک کار دیگر هم خیلی علاقه دارد؛ سلاخی: «از همان کودکی عاشق گچ بری بودم وگرنه حتماً می رفتم دنبال سلاخی. همین الانم میان دنبالم تا که برم گوسفند سر ببرم. ایام محرم روزی ۲۰۰، ۳۰۰ تا گوسفند سر می برم.»
حتماً با فکر تصور می کنید به جای گزارش یک فیلم نامه یا یک فیلم ایرانی را می خوانید، ولی این زندگی ممل فری یا همان محمد رحیمی است در سال۹۷. همان زندگی که به گفته خودش با آن خیلی راحت است و حال می کند: «هیچ وقت اجازه ندادم کسی برای من تصمیم گیری کنه. من برای کسی زندگی نمی کنم، تنها دلم می خواد خاکی باشم و اصلاً دوست ندارم کسی ازم دلخورو ناراحت باشه. در کل من روراستم آبجی!»
همه افرادی که دل شان می خواهد قدیمی زندگی کنند و خیلی مثل امروزی ها نباشند بازم مانند ممل نیستند. ممکن است حرف زدن شان یک مقدار مثل هم باشد؛ مشتی یا لاتی، اما راه و سبک زندگی شان تفاوت دارد. مجتبی سال های زیادی مانند همین ها زندگی کرده، اما پس از آن از راه و روشی که داشته برگشته است.
به یک مغازه تعویض روغنی که مجتبی را میشناسد می روم و او را به من معرفی کرد. هنوز به گفته بعضی ها لاتی صحبت می کند، ولی خیلی کمتر از گذشته. آن طور که خودش عنوان می کند، روی دست ها و پهلو و شکمش پر از خالکوبی و تتو است. هنگامی که یاد کارهای قدیمی اش می افتد بعضی اوقات از ته دل می خندد، ولی خیلی اوقات هم به فکر فرو می رود. ده سال از زمانی که همه چیز را کنار گذاشته است گذشته؛ از لاتی صحبت کردن تا خلاف سنگین. اکنون۲۸ ساله است و یک دختر نه ماهه دارد که با علاقه زیاد عکسش را روی تلفن همراهش نشان می دهد.
مجتبی بچه محله مختاری تهران می باشد. از آن محله های قدیمی و پر از افراد شر و شور. خودش قبول می کند آن زندگی را که سال ها داشته اصلاً به این دوره و زمانه شباهت نداشته، ولی امکان دارد زیاد هم مقصر نبوده: «محله ای هم که در آن زندگی می کردیم گویی می طلبید که این مدلی باشیم. از خونه که بیرون می رفتیم می دیدیم این بچه ها دارن مواد می کشن، یکی دیگه دعوا می کنه… خوب ما هم عشق این کارا رو داشتیم و همین فرمی بزرگ شدیم. اگه کسی اهل دعوا نبود بهش می گفتن بچه سوسول. اگه یک نفر خالکوبی روی بدنش نداشت بهش می گفتن اینو نگاه کن عقب افتاده اس. با خودمون می گفتیم اگر دعوا نکنیم کسر شأنه، کسر لاتیه. بازداشتگاه نرفته بودیم می گفتن اینو نگاه کن نه بازداشتگاه رفته نه زندان!»
همه چی زندگی آن ها مشابه دوستان و افرادی شده بود که در کوچه و خیابان می دیدند؛ تی شرت سوزنی، شلوار شش جیب، کتونی، راه رفتن روی نوک پنجه و لاتی صحبت کردن. تازه لقب هم به هم می دادند. اون زمان به مجتبی می گفتند مجتبی خلاف، دوست جواد جیغیل و وحید طوقی.
بیشتر کارها را از روی یکدیگر تقلید می کردند. به عنوان مثال، هیچ یک از آن ها با خانواده به میهمانی یا مسافرت عید نمی رفتند. زیاد سیگار می کشیدند و برای همین فامیل به بچه های شان می گفتند با آن ها نگردند.
دعوا کردن مهم ترین قسمت زندگی مجتبی و دوستانش بود: «اگه می دیدیم غریبه داره از محل رد می شه، اینقدر بهش نگاه می کردیم تا بالاخره دعوا بشه. دنبال گنده محل می گشتیم که باهاش دعوا کنیم تا اسم و رسم در کنیم. الآن شاهرگم مصنوعیه و تاندون نداره. توی یه دعوا هیچی همراهم نداشتم، زدم توی شیشه که شیشه بردارم. شیشه دو جداره بود و زمانی که زدم و برگشتم متوجه شدم دستم دیگه کار نمی کنه. شاهرگم قطع شده بود. روی سرم خیلی جای زخمه. ۱۱۰، ۱۲۰ تا. روی دست ها و بازوهامون رو با تیغ الکی خط می انداختیم تا جاش بمونه.»
حالا خالکوبی روی دستش را نشان می دهد و عنوان می کند که به اندازه ای جای زخم داشته که مجبور شده خالکوبی کند: «چند تا از این خالکوبی ها مال ۱۲، ۱۳ سال قبل بود. اینایی که من زدم بعضی هاش تتوه و بعضی هاش هم خالکوبی. روی چند تا از خالکوبی ها رو با تتو پوشوندم. به عنوان مثال یه سری از خالکوبی ها فارسی نوشته شده بود: «قدم به قدم گناه» و «مادر» و بعد همه ی اینارو با تتو پوشوندم. خجالت می کشه آدم.»
زمانی که پای حرف های مجتبی بنشینی و گوش کنی، دیگر تعجب نخواهی کرد که زندان رفته باشد. چند مرتبه رفته بازداشتگاه و دو مرتبه هم زندان. یک مرتبه سر یک دعوا سه ماه و یک مرتبه هم سر چک برگشتی.
قتل هولناک مهرداد نیویورک؛ پروندهای که ایران را شوکه کرد در روزهای اخیر، خبر قتل…
گلوریا هاردی یکی از بازیگران جوان و بااستعداد ایرانی-فرانسوی است که در طی چند سال…
مهسا طهماسبی یکی از بازیگران جوان و پر استعداد سینما و تلویزیون ایران است که…
مقدمهای بر سینمای معاصر ایران سینمای ایران در سالهای اخیر تحولات زیادی را تجربه کرده…
حمله موشکی اخیر سپاه پاسداران به اهداف نظامی اسرائیل، بار دیگر موضوعاتی را در حوزه…
مارتین مول یکی از هنرمندان چندوجهی و تاثیرگذار در عرصه کمدی و هنرهای نمایشی است.…