#


خاک بازی

خاک بازی
1 مارس 2017 بدون نظر 2009 بازدید

خاک بازی

No votes yet.
Please wait...

خاک بازی

یک روز موشی دم مامانش را گرفته بود و دنبالش می دوید.رسیدند به یک تپه ی خاکی.باد خاک ها را از نوک تپه سر می داد پایین و خاکها سرسره بازی می کردند.موشی خندید دم مامان موشی را کشید و گفت:مامان موشی منم بازی منم بازی.مامان موشی گفت:باشه برو بازی منم می روم و زودی بر می گردم.

موشی از تپه بالا رفت خاکها زیرپایش سر می خوردند پایین اما موشی باهم رفت بالا رسید نوک تپه دمش را کشید روی خاک و گفت:به به چه نرم و گرمی و آمد بنشیند که دمش گیر کرد زیرپایش.موشی قل خورد پایین قل قل قل… رسید پایین چشمش می سوخت گفت:آخ کی رفته توی چشم من؟یه صدایی گفت:منم یه ذره خاکم منو بیار بیرون موشی چشمش را باز و بسته کرد یک قطزه اشک با یه ذره خاک سر خورد بیرون.موشی خوشحال شد و گفت:هورا هورا در اومدی.قطره اشک با خاک قاطی شد و خاک گل شد موشی گفت:

چرا این شکلی شدی؟گل گفت:خاک بودم آب خوردم گل شدم.میای بازی؟موشی گفت:آره اما صبر کنم باز هم آب بهت بدهم بزرگ بشی و کمی آب روی خـاک ریخت موشی یک توپ گلی درست کرد.توپ را هل داد خاکها به توپ چسبیدند و بزرگ تر شدند موشی و توپ گلی قل خوردند تا به مامان موشی رسیدند مامان موشی خندید و گفت:من برگشتم پاشو بریم. موشی گفت:مامان موشی ببین چه توپ گنده ای و توپ را بغل کرد مامان موشی هم موش را بغل کرد و رفتند خانه و شب سه تایی کنار هم خوابیدند.
نام قهرمان قصه:موشی
مکان قصه:تپه ی خاکی
زمان قصه:روز
پیام قصه:ترکیب خـاک با آب گل می شود
عناصر قصه:موشی خاک آب

No votes yet.
Please wait...
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

پاسخی بگذارید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *