#


قصه من و پدربزرگ

من و پدربزرگ
22 فوریه 2017 بدون نظر 4597 بازدید

قصه من و پدربزرگ

No votes yet.
Please wait...

من و پدربزرگ

سارا با دوستانش در پارک مشغول بازی بود که پدربزرگ صدایش می کند.سارا بیا دخترم باید برگردیم خانه.سارا به پدربزرگ می گوید:باباجون می توانم یه کم دیگه با دوستام بازی کنم؟

پدر بزرگ جواب می دهد:دخترم مادربزرگ در خانه منتظرمان است باید نان بخریم.سارا از دوستانش خداحافظی می کند.با دستان کوچکش دست های پدربزرگ را می گیرد و به طرف نانوایی می روند.

صف نانوایی شلوغ است و باید منتظر بمانند.چند دقیقه می گذرد صف آرام آرام جلو می رود. ولی هنوز چند نفر مانده تا نوبت سارا و پدربزرگ شود.سارا متوجه می شود پدربزرگ خسته شده است.

به پدر بزرگ می گوید:باباجون می خواهید آنجا روی نیمکت بنشینید؟من جای شما توی صف منتظر می مانم پدربزرگ که احساس می کند خسته است با لبخندی می گوید:

باشه دخترم آنجا می نشینم تا تو نان را بگیری و بیاوری سارا به پدر بزرگ نگاه می کند که با کمک عصایش آرام آرام قدم بر می دارد و به طرف نیمکت می رود .

بعد به آقای نانوا نگاه می کند و همکارش نان ها را به دست مردمی که منتظر ایستاده اند می دهد.صف جلو می رود  و نوبت به سارا می رسد.

آقای نانوا به سارا نان می دهد.سارا با خوشحالی پیش پدربزرگ می آید و با لبخندی می گوید:برویم بابا جون و دوباره دستش را در دست پدر بزرگ می گذارد و باهم به سمت خانه می روند.امروز سارا برای پدر بزرگ و مادربزرگش نان خریده است.

نام قهرمان قصه: سارا کوچولو

مکان قصه:پارک

زمان قصه:روز

پیام قصه:کمک به اعضای خانواده

عناصر قصه:پدربزرگ  نانوا  مادربزرگ

No votes yet.
Please wait...
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

پاسخی بگذارید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *