#


صدای خوب زنگوله طلایی

صدای خوب زنگوله طلایی
20 فوریه 2017 بدون نظر 2177 بازدید

صدای خوب زنگوله طلایی

No votes yet.
Please wait...

صدای خوب زنگوله طلایی

در مزرعه ای باصفا بزغاله ی کوچک وبازیگوشی با مادرش زندگی می کرد.اسم این بزغاله بزی بود.یک زنگوله ی طلایی با روبان قرمز دور گردن بزی بسته شده بود.بزی همیشه به مادرش می گفت:این زنگوله را دوست ندارم و مادرش جواب می داد:همه ی بزغاله ها باید از این زنگوله داشته باشند تا وقتی بازی می کنند زنگوله صدا کند و مادرشون متوجه بشه که کجا هستند.

بزی خیلی بازیگوش بود از صبح تا شب روی علف ها می غلتید و می دوید و دنبال پروانه ها می کرد.یک روز درحال بازی نگاهش به زمین های سرسبز و دشت بزرگ جلوی مزرعه افتاد.ناگهان فکری کرد:که از روی پرچین بپرد.اما مادرش و صاحب مزرعه به او گفته بودند:نباید تنهایی از مزرعه بیرون برود.

اما بزی با خودش گفت:خیلی زود بر می گردم فقط کمی می دوم و بازی می کنم و از روی پرچین پرید و به سمت درخت های سبز آن طرف دشت دوید .دوید و دوید و دوید از مزرعه دور شد خیلی دور.از علف های تازه و خوشمزه خورد زیر آفتاب دراز کشید و خوابید.همه جا ساکت بود وقتی بیدارشد غروب بود.باید زودتر به مزرعه بر می گشت.

ادامه

به اطرافش نگاه کرد.شروع به دویدن کرد.نمی دانست از کدام راه باید برود.در همین موقع صاحب مزرعه و مادرش او را صدا زدند و به طرف بزی رفتند.بزی به طرف آن ها دوید.خجالت کشید.مادر بزی با مهربانی به او گفت:من که به تو گفته بودم از مزرعه بیرون نرو و گرنه گم می شوی.

بزی گفت:من کار خیلی بدی کردم ببخشید دیگر بدون اجازه ی شما از مزرعه بیرون نمی روم.اما شما چه طور من را پیدا کردید؟صاحب مزرعه خندید و گفت:از صدای زنگوله ات وقتی دنبال تو می گشتیم صدای زنگوله ات را شنیدیم و فهمیدیم اینجا هستی.وهمه باهم به طرف مزرعه راه افتادند.

نام قهرمان قصه:بزی

مکان قصه:مزرعه

زمان قصه:روز و غروب

پیام قصه:کودکان نباید بدون اجازه پدر و مادر خود از خانه بیرون بروند

عناصر قصه:زنگوله   مادربزی   صاحب مزرعه

No votes yet.
Please wait...
برچسب ها
به اشتراک بگذارید


دیدگاه کاربران

پاسخی بگذارید

ارسال دیدگاه جدید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *